من فکر میکنم همه ماجرا از «قول دادن» شروع میشود.
آدمی با قول دادن، چیزی به نام «باور» درون طرف مقابل، خلق میکند.
«باور» مانند خیلی از مخلوقات، جاندار است،
با قولهای بیشتر پر و بال میگیرد و رشد میکند.
وقتی چیزی یا کسی را به تمامی باور میکنی، ناخودآگاه آغوشی تمام قد برایش باز میکنی.
حالا اگر باورِ یک قرارداد باشد برایت اطمینان خاطر، اگر باورِ یک انسان باشد برایت آرامش و رضایت و در مراحل پیشرفته تر عشق به ارمغان میآورد.
در مسیر پُر پیچ و خم زندگی، لابهلای غیر منتظرهها؛ من قول و قرارهای زیادی را دیدهام که در میانۀ راه از دستان یک یا هر دو طرف لیز خوردهاند، افتادهاند و شکستهاند.
من قول و قرارهای بند زدۀ زیادی را دیدهام که برای مدتی لنگ لنگان، دوباره در مسیر قرار گرفتهاند اما از جای همان بندها باز هم دچار شکستگی شدهاند.
شاید با تجربه بشود تا حدی این قولها را غربال کرد؛ گرچه هر چقدر هم هوشیار، باز یک جایی ناغافل، از دست آدم درمیرود
و آن، جاییست که پای عشق وسط باشد.
عشق یک جور باور عمیق و لطیف است و همان اندازه شکننده.
من باورهای زخمخورده، باورهای ترسیده، باورهای بند زدۀ زیادی را دیدهام که دیگر مثل روز اول نشدهاند.
قولها خالقند و خالق، هیچگاه مخلوقش را رها نمیکند،
اما از آنجا که آدمیزاد خالقی با احتمال خطای بالاست؛ پس شاید بهتر باشد از این آدمیزاد، خیلی چیزها را باور نکرد.
اما نمیدانم چطور میشود بدون باور زندگی کرد، چطور بی باور به چشمها نگاه کرد و دستها را فشرد!
انگار بندبازی باشی بدون تشکِ نجات یا راننده اتومبیلی بدون پدالِ ترمز!
دوستی میگفت: «باید یاد بگیریم گوشهای کوچک از قلب و ذهنمان را از چنگ این باور دور نگه داریم، آن گوشه کوچک را از احتمال و پذیرشِ هر اتفاق، پُر کنیم، بعد درش را یک قفل بزرگ بزنیم و کلید را ته کمد بیاندازیم.»
شاید این از آن اندوختههایی باشد که سالها ته کمد خاک بخورد و تو با هر بار دیدنش به خودت بگویی: این را برای چه نگه داشتهام...!
و هم زمان ندایی درونی بگوید: شاید روزی به کار آید،
و من دعا میکنم آن روزِ مبادا برای تو هیچگاه نیاید...!