در تمام آن سه ماهی که بویْد در زندان رایکرز از من دور بود، تصاویر خاصی از او مدام جلو چشمم میآمد. چه کسی به چنین تصاویری دلخوش نمیکند؟ مثلاً تصویر دستش که به طرفم میآمد، حالت دگرگونشدهی صورتش وقتی چشمانش را میبست یا صدای خُرخُر حاکی از تحسین بهخاطر کاری که برایش میکردم. بنابراین وقتی بویْدِ واقعی از زندان برگشت، زندگی واقعی در اول مرا سردرگم کرد. آن تصاویر حالا کمتر انتزاعی و بیشتر همراه با صدا بود. بهشدت مشتاقش بودم و حالا کنارم بود تا با او حرف بزنم.
از چه چیزی حرف میزدیم؟ از اینکه آیا وقتی اولیور دایناسورش را به طرفم پرت میکند، رفتارش ناجور است یا نه؛ از اینکه آیا صدای بیانسه از ریانا بهتر است یا نه؛ از اینکه چرا مشتریهای رستوران هیچوقت نمیتوانند از روی منطق سفارش غذا بدهند.
بویْد کارش را در آن رستوران کوچک اصلاً دوست نداشت. اما مگر میشود کسی که بارمن بوده ترفندی نداشته باشد که به مشتریها بفهماند بهتر است پا روی دمش نگذارند؟ مطمئناً بویْد خیلی از این ترفندها را در آستین داشت. لازم بود در لباس پیشخدمت فقط کمی شخصیت واقعیاش را رو کند تا ترس سالمی در دل مشتریهای دائمی رستوران بیاندازد. چیزی که اصلاً نمیخواستم این بود که کارش را رها کند. در این مورد من و افسرِ مراقب بویْد با هم کاملاً همعقیده بودیم.
خداخدا میکردم نقشهی قاچاق سیگار در حد حرف باقی بماند. گفتم: «ببین، تو دیگه حتی سیگار هم نمیکشی.» سال قبل زحمت کشید و سیگار را ترک کرد و چه عذاب الیمی بود. بیشتر وقتها بیحوصله و پرخاشگر بود؛ بعد از یک ماه دوباره به سیگار رو آورد و قبل از اینکه دوباره ترک کند، از بس سیگار کشید، چند ماهی گیج و منگ بود. تا دلتان بخواهد چسب نیکوتین به خودش زد و دندانهایش از آن همه آبنبات میوهای و پاستیل خرسی که میجوید تا به فکر سیگار نیفتد، تقریباً خراب شد. حالا میخواست اینهمه راه را تا ویرجینیای کوفتی برود تا صندوق عقب ماشینی را از سیگار پر کند.
باید حواسم را جمع میکردم که یک وقت از پسرعمویش، ماکسول، بد نگویم. کافی بود همینقدر بگویم که «ماکسول زیادی حرف میزنه» آن وقت بویْد وانمود میکرد که اصلاً مرا نمیبیند.
یک روز صبح سر صبحانه، اولیور قصهی دور و درازی از هکتور، همبازی مهدکودکش، برایمان تعریف کرد. گفت که چطور گولش زده و کامیونی را که هردوشان با آن بازی میکردهاند، برداشته و رفته. بویْد گفت: «بهنظرم این پسره، هکتور رفیقت نیست. رفقا دزدکی کاری نمیکنن. تو دزدکی کاری نکن. تو باوفا باش. میشنوی چی دارم میگم؟»
فکر کردم داشتن چنین توقعی از یک پسربچهی چهارساله یک کم زیادیست، اما اولیور به نشانهی موافقت، فیلسوفانه سرش را تکان داد.
تا آخر دو هفتهی اول، بویْد نظر بهتری نسبت به کار در آن رستوران پیدا کرد. از نبردهای سنگینی که میان مشتریها بر سر استفاده از کچاپ در میگرفت، برایم قصهها میگفت. میگفت چنان بطری سس را سر میزها میقاپیدند، که مجبور شده بطری را به هوا بیاندازد و از پشت سر بگیرد تا با این شیرینکاری مشتریهای عصبانی را آرام کند. روی هرکدام از مشتریها اسمی گذاشته بود «باید یه جوری کارمو باحال کنم» مشتریها هم بدشان نمیآمد، چون میخواستند مشتریهای ویژهی او باشند.