اقرارکن؛ به قساوت. به شقاوت. به خیانت. به جنایت. فریاد کن؛ فجایعت را. آرتین دلنگان از دار دل، مشتاق شنیدن است. نگاهش دمان، دستانش دمین، صدایش غمین. تو را به اعتراف میخواند. سکوت کردهای. زبانت زبون شده است. نخوتت، رخوت. اشکریزان به دیوارههای گور نمور چنگ میکشی. جوی عرق روی ستون فقراتت جاری میشود. دست و پا میزنی. تقلا میکنی. میکوشی. میجوشی. میخروشی؛ بیهوده. مفری نیست. ممری نیست. به دام افتادهای. از پا افتادهای. غریبه بالای قبر قهقهه میزند. محکم و مصمم ایستاده تا زنده بهگورت کند. روی زانوان نشستهای؛ اسیری بهفرض. مردمکانت ملتمسند اما نیرنگ نگاه نیز نمیرهاندت. خردههای شیشه و برادههای چوب ساقهایت را میگزند. تایتانیک درهم شکسته است. خانه ویلایی فروپاشیده است. لیوان شکسته است. استخوانهایت خرد شدهاند؛ انگار. تیر میکشند. میسوزند. تمام شب روی کاناپه بادی، جنینگون خوابیده بودی؛ خوابی بیاختیار؛ کابوس دار، سقوط، گور. کرمهای کریه از خون خشکیده بر کفنت کام میگرفتند. مارهای موذی طماع، طعم تلخ تنت را میچشیدند. کژدمها نرگسانت را نیش میزنند و موریانهها مویرگهایت را میجویدند. آرتین بیاعتنا به تو همان تصنیف را تکرار میکرد. تیرهای ترانه از هر کرانه به سویت پرتاب میشدند. زمین ناگهان لرزید. خاک بر سرت فرو ریخت. صدا در صحرا پیچید. خون از آسمان پاشید. لرزیدی؛ رعشهای رقتانگیز. چشمانت را گشودی. گوشی در دستت میلرزید؛ شمارهای غریب. میان دو دایره سبز و قرمز مردد ماندی. مکثی کوتاه. جواب دادی. مردی پشت خط، کلمات را میکشید.
«سلام. خانم لاله روشنایی؟»
نیمخیز شدی. گیج بودی؛ هنوز. گنگ بودی؛ هنوز. نوسان میان خواب و هوشیاری. زمان؟ ساعت؟ نیزههای نور از میان نردههای آشپزخانه نازل میشدند. دیرت شده بود؛ رسانهپرداز سبز. باید میرفتی. فرهاد توبیخت میکرد؛ حتماً. اما نه. استعفا کرده بودی. فرهاد را بلاک کرده بودی. کات. نور، صدا، سقوط. جهان پر بود از آن فیلم؛ همه گروهها. همه کانالها. هر صفحهای که باز میکردی خودت را میدیدی، ایستاده پای پل. هر سایتی؛ دریچه درد. میبستی. میگریختی. تصاویر دنبالت میکردند. پیغامهای صوتی. پیامهای کتبی. تعقیب و گریز مجازی. همه کوچهها بنبست. همه راهها مسدود. فرارهای بیثمر. فریادهای بیصدا. چطور خوابت برد؟ قرص خورده بودی. چند تا؟ معدهات میسوخت. شکم خالی. با آن حال مگر میتوانستی چیزی بخوری؛ اصلاً؟ ارتش تتلیتی منتظر بود. نمیتوانستی بروی. بیحوصلگی. کرختی. سردرد. انگار یادت رفته بود کسی پشت خط منتظر جواب است.
«پرسیدم شما همون خانم لاله روشنایی هستین که تو نواب میشینه؟»
روشنایی. به این نامخانوادگی خو گرفتهای. خیلیها اینطور میشناسندت. فرزند حمید روشنایی، پزشک ساکن آمریکا. دختر مریم روشنایی، بانوی مسن و متمول، لمیده روی کاناپه، رو به تلهکابین لاهیجان.
خانم اجازه داده بود از نام فامیل شوهرش استفاده کنی. گفته بود فامیلیات نامناسب است. بدآوا است. ناگیرا است. کهنه است. روستایی است. به یاد نمیماند. به کار نمیآید.
«غلط کرده. حرف مفت میزنه پیرزن خرفت.»
اصلاً نباید به بابک میگفتی. از وقتی مدرسه میرفتی؛ ایرادگیر شده بود. حسادت؛ به قول خانم. خودش تا دوم دبیرستان بیشتر نخوانده بود. مردود شده و سال بعد فقط تا اواسط زمستان مدرسه رفته بود. بهانهاش؛ مریضی مادر. قرار بود سر کار برود. میرفت؛ هر جا چند روز. چایخانه. جگرکی. املاکی... آن روزها خوب نمیشناختیاش. فقط گاه حکیمهخانم چیزهایی دربارهاش میگفت.