پشت میز که نشستم اطرافم را میپایم. دو سه روزی است که مشغول پاییدنم. کی از این ترس و دلهره آزاد خواهم شد؟
گارسون منو را به دستم داد. انتخاب کردم و به زبان ترکی استانبولی که به آن مسلطم سفارش دادم. درخواست فنجانی چای قبل از غذا کردم.
چهقدر طول کشید به ترکیه برسم؟ فقط سه روز. اما روز به معنی عام، مردمی که روزشان را سپری میکنند تا به شب برسانند و بعد به خانه برگردند و شب را کنار زن و بچه و نوعاً آخر شب را فقط کنار همسر بگذرانند. روزمرگی یعنی تمام طول روز را بدوند تا به همان شب و خلوت و زن و... برسند و خستگی چندین ساعت کار، گاه، طاقتفرسا را به لذت شبانه میخرند و گاهی پایان خستگی و رسیدن به لذت نیست. به خانه رسیدن برای شروع انجام دستورات زن است و به نوعی به ساز او رقصیدن و هرچه را او میگوید، گوش کردن است. تا شاید به لذت هم برسد. همیشه هم اینطور نیست. چه بسیار روزها که تمام ساعاتش به جان کندن میگذرد و به امید شب قدرت تحمل بالا میرود اما شب، بازی زن و ساز نه گفتن و منتفی شدن کسب لذت و خماری مرد و باقی ماندن کولهبار خستگی بر روی شانههاست.
چایم را نوشیدم. مزهای نداشت، در دهان من نداشت. چه زود مزهی چشایی زبانم را از دست داده بودم. زمانی که از تهران فرار کردم یا از همان سالهای جوانی، شور، شر، عشق، شوق، وصال،... در کدامیک از این مراحل مزهی اصلی غذاها را گم کردم و به دنبال آن به هر راهی زدم. ظرف غذایی که جلو رویم روی میز قرار گرفت و سالاد و لیوان نوشیدنی که خواسته بودم مرا از خیال چشیدن بیرون کشید و به یاد حس بویایی انداخت. داشتم؟ نداشتم! از کی آن را از دست داده بودم؟ خندهام گرفت. حس بویاییام فقط در مواقع بهخصوص به کار میافتاد، وقت مخصوص! بوی همه را فراموش کردم بهجز بوی او! بویی که یکبار در مشامم پیچید و از آن بیرون نرفت تا...
کجا بودم؟ چند ساله بودم؟ دانشگاه میرفتم. سرخوش از جوانی و مغرور به استعداد و هوش خدادادی. با چند نفر دوست بودم؟ انگشتشمار نبودند ولی قابل شمارش. اگر دوستهای دوران دبیرستان را هم به آن اضافه میکردم از شمارش خارج میشدند. دلم با کسی نبود. دوستان پسرم که همه در حد سلام و رفع اشکال درس و محیط دانشگاه و بیهمپا نبودن و تک نپلکیدن انتخاب میشدند. دوست صمیمی نداشتم حتی آنهایی که از دوران دبیرستان تا محیط دانشگاه را با من طی کردند. شعارم در مورد دوست چند روز بعد رها کن بود.
در محیط خارج از منزل پسری شیطون و بذلهگو بودم ولی در محیط خانه کاملاً سربهراه و مطیع. یک پسر صالح و خوب و سالم. از اونهایی که پدر و مادر براشون همه چی را آماده میکنند. شعار خانوادهی ما این بود که تو خوب باش ما همه چی به پات میریزیم و من خوب بودم!
در محیط دبیرستان اولین دوست از جنس مخالف را گرفتم. بار اول دست و پام میلرزید از اینکه از او بخواهم در خیابان توقف و چند دقیقه با من حرف بزند یا بهتر بگویم به حرف من گوش کند.
اولین دختر را به توصیهی بچهها از آنهایی انتخاب کردم که پا بودند. یعنی سریع دم به تله میدادند.
دوستان میگفتند: تو اول میری طرفش در یه زمان مناسب یواشکی زیرگوشش میگی که دوس داری باهاش چند دقیقه حرف بزنی و سفارش میکردن حرف دوستی و دوستبازی موقوف، چون دخترا از این جمله خوششون نمیآد. اونا فقط به ازدواج فکر میکنن و پشتبند این جمله چنان شلیک خنده را سر میدادند که بفهمی منظورشون چهطور ازدواجیه.
ازدواج از دید پسرها، نه دخترها! و توصیه میکردند حرف ازدواجم نمیزنی چون با سن و سال تو میفهمند داری دستشون میندازی و محاله دم به تله بدهند «فقط چند دقیقه صحبت».
به تمام توصیهها عمل کردم و البته مهمترین توصیه گفتن این جمله به دختری که تمایل به دوستی داشته باشد یا اهل دوستبازی باشد.
بچهها میگفتند: چون تو اولین بارته و خجالتی هستی اگه طرفتم همین صفات رو داشته باشه اولین تجربه با شکست مواجه میشه.