برای یکبار هم که شده چشمانمان را باز کنیم. دقیقتر نگاه کنیم؛ نه آنقدر عمیق که از اصل ماجرا دور شویم و نه آنقدر سطحی که نفهمیم اصلاً چرا نگاه کردیم. مورد دوم را همهمان تجربه کردیم. از اول دبستان گرفته تا وقتی که برای ورودی دانشگاه خودمان را پشت میز هلاک میکردیم.
چند بار به خودمان نگاه کردیم؟ به خود واقعیمان! چند بار بدون وابستگی برای خودمان زندگی کردیم؟ یک یا دو بار؟ برای خیلیها این عدد صفر است. چون موظف بودیم خوب باشیم، مهربان باشیم، خسته یا خشمگین نباشیم و همیشه عالی باشیم.
گاه کارهایی که با شک و تردید شروع میکنیم تبدیل میشوند به بهترین و اصلیترین بخش زندگیمان. شاید ترس ترفندی است برای جذاب و شیرینتر شدن مسیر پر پیچ و خم جلوی پاهایمان.
تردید شاید هیچ گاه از بین نرود اما بدون شک قلب هایی تندتر میزنند که پر از تردید هستند و کم نمیآورند.