کارناوال هنوز شبها توی ریو میچرخید. صدای بومبوم طبل و پایکوبی مردها و زنها مثل پتک کوبیده میشد توی سرم. دلم میخواست بروم جایی که سروصدای چندانی نباشد. خبری از آدمهایی نباشد که بهزور میخواهند توجهت را جلب کنند. میخواستم من باشم و قرآن. از طرفی هم بدم نمیآمد بقیۀ شهرها و مناطق برزیل را ببینم؛ این بود که از ریو بیرون آمدم و به شهر دیگری رفتم. برنامهام این بود که روزها در شهرها میگشتم، با مردم بومی آشنا میشدم و گپ میزدم. یک جای دنج مینشستم، کمی قرآن میخواندم و شب با اتوبوسهایی که از یک شهر به شهر دیگر میرفتند، مسافرت میکردم. توی همان اتوبوس میخوابیدم و صبح وارد شهر بعدی میشدم. هتل میگرفتم، حمام میکردم و شهر را میدیدم. یکیدو روز که میماندم، دوباره با اتوبوسی که در شب مسافرت کند به شهر دیگری میرفتم.
بهمرور که قرآن میخواندم انگار نسبت و ارتباطم با خدا را هم بازخوانی میکردم. یک بار جایی توی یکی از این شهرها به یک گدا برخوردم. یک خانمی با دو بچهاش نشسته بود و درخواست پول و کمک میکرد. آن روز شنبه بود و قرار بود شب هتلم را تحویل بدهم. اول نیت کردم چند دلار به او کمک کنم؛ اما بعد تصمیمم عوض شد و حس کردم هرچه پول توی جیبم هست را باید به این خانم بدهم. من توی آن سفر دوسههزار دلار پول داشتم که توی بانک بود. هروقت پولم تمام میشد چک میکشیدم و پول نقد میکردم. بعد پولم را تبدیل میکردم به پول برزیل تا تمام شود. آن موقع هرچه پول توی جیبم بود به آن زن دادم. میدانستم کمی پول نقد هم توی اتاق هتل دارم.
شب هتل را تحویل دادم، وسایلم را برداشتم و به پایانۀ اتوبوسها رفتم. میخواستم آنجا بلیت اتوبوس بگیرم که متوجه شدم فروشنده گفت چیزی نزدیک به پنج دلار از پولم کم است؛ دقیقا همان مقداری را که بیشتر از نیتم به آن خانم داده بودم، کم آوردم. حالا مشکل این بود که نمیتوانستم به هتل برگردم؛ چون پذیرش هتل هم پول نقد میخواست و بعد اتاق را تحویل میداد. فردا هم بانکها تعطیل بود و باید تا دو روز بعد توی خیابان سرگردان میماندم. همینطور که داشتم به اوضاع و احوالم فکر میکردم آن آقایی که پشت باجه بلیت میفروخت، گفت: «نگران نباش. هرچه پول داری بده و بلیتت را بگیر.» پولم را گرفت و بلیت را داد. خیلی خوشحال شدم. توی اتوبوس نشستم و گفتم: «خدا پدر و مادرش را بیامرزد، با آن پول کمی که داشتم، این بلیت را به من داد و راهی شدم»؛ ولی بعدا فکر کردم و گفتم: «عجب! اگر آن آقا کمک نکرده بود، من مشکل خیلی بزرگی پیدا میکردم.» بعد حس کردم این یک نشانه از طرف خدا بوده که ببین، تو تنها نیستی، ما هرلحظه حواسمان به تو هست و فکر نکن به حال خودت رها شدهای. روی این پولی هم که دستت میآید و میرود حساب و کتاب نکن. ما حواسمان به تو هست. تو خیالت راحت باشد، برو کارت را بکن.
این توی ذهنم از آنجا ریشه گرفت و یواشیواش جا افتاد و تا امروز که دارم حرکت میکنم، آن نشانه هنوز در ذهنم هست که آنجایی که من بیحساب دادهام، بیحساب هم به من کمک شد.
اتفاق بعدی توی شهرهای کوچکتر رُخ داد. با آدمهای محلی و بومی که آشنا میشدم، میپرسیدند از کجا آمدهام؟ من طبق تجربۀ خوبی که از معرفیکردن خودم بهعنوان یک ایرانی داشتم باز هم خودم را ایرانی معرفی میکردم و میدیدم خیلی خوشحال میشوند. حتی گاهی چشمهایشان برق میزد و به دوستانشان هم میگفتند من از ایران آمدهام. چند بار توی همین شهرهای کوچک، آدمهایی که میفهمیدند از ایران آمدهام نمیگذاشتند هتل بگیرم. من را میبردند خانۀ خودشان و مهمانم میکردند. برایم جالب بود که چقدر نسبت به ایرانیها علاقهمند هستند. من را دعوت میکردند و با پدر و مادرشان آشنا میکردند. به خانواده و همسایهشان معرفی میکردند. روز بعد هدیهای میگرفتم و به آنها میدادم. آنها هم معمولا یک هدیه به من میدادند و من ازشان جدا میشدم و به شهر بعدی میرفتم.