بچههای زیادی در حیاط خاکی مکتبخانه بازی میکردند. امیره ضراب از یکی از آنها پرسید: «امام موفق را در کجا میتوان یافت؟»
کودک خندید و گفت: «امام اینجا موفق، امام آنجا موفق.»
و وقتی دید که مرد غریبه دست نوجوانی را گرفته و نگران به همه جای مکتبخانه نگاه میکند، با انگشت اتاقی را نشان داد که گوشه حیاط بود:
«اندرونی امام آنجاست.»
میگفتند چون امام موفق با سلجوقیان کنار آمده، بسیار مورد اعتماد آنهاست. امیره به حسن گفت: «اینجا بمان تا برگردم.»
بعد به طرف اندرونی رفت. بچهها به حسن نگاه کردند. کسی جلو نمیرفت. یکی خندید و گفت:
«او نیز به مکتب آمده است تا بزرگ شود.»
صدای خنده بچهها بلند شد. یکی که داشت چوب الک دولک را بلند میکرد، حسن را صدا کرد:
«از کدام شهر آمدهای؟»
«از ری.»
«با کاروانی که تازه به شهر آمده است؟»
«آری.»
چوب را به حسن داد. حسن چوب کوچک را روی دو سنگ روی زمین کاشت و با یک ضربه، چوب را از روی سنگها بلند کرد و محکم پروازش داد. چوب چرخید و چرخید و رفت جلوی اندرونی امام موفق پایین آمد. صدایی از کسی درنمیآمد. چوب افتاده بود پیش پای امام که همان لحظه به دنبال امیره، بیرون آمده بود. امیره ضراب سرش را پایین انداخت و گفت: «خودش است.»
امام خندید و گفت: «میانهاش با بازی نیز بد نیست!»
ضراب سعی کرد خرابکاری حسن را درست کند، گفت: «به فلک که بسته شود، دستش از بازی میایستد.»
«چرا فلک؟ مگر گوش ندارد؟» بعد رو به حسن گفت:
«از مکتب ری فراری بودهای و اینجا را برای بازی انتخاب کردهای؟»
حسن جلو رفت. کمی مکث کرد و بعد جواب داد:
«میگویند هر کس به دنبال بزرگی باشد به مکتب شما میآید.»
امام موفق لبخند زد، سر تکان داد و به امیره ضراب که تا بناگوش سرخ شده بود، گفت: «جدا از بازیگوشی، حاضرجواب هم هست!»
امیره مانده بود چه بگوید. بچهها هر کدام گوشهای ایستاده بودند و در سکوت تماشا میکردند. امام پرسید: «اینها تمام وجود توست؟»
حسن فورا جواب داد: «اینها ظاهری است بر باطن وجود من.»