«قول مادر» یک کتاب شگفتانگیز و تکاندهنده است، کتابی که میتواند در اوج سادگی عمیقترین احساسات انسانی را بیدار کند و تلنگر سختی به آدمها بزند. «سالی هپورث» نویسندهی خوشفکر و باهوشی است که با انتخاب یک موضوع سادهی اجتماعی و خانوادگی، توانسته اثری ماندگار و تحسینبرانگیز خلق کند. تا جایی که نشریهی «بوک لیست» دربارهی این کتاب نوشته است «رمانی زیبا دربارهی شجاعت و عشق در مواجهه با اندوه». این کتاب نخستین بار در ایران در سال 97 و با ترجمهی قوی و خوشخوان «فاطمه باغستانی» در انتشارات «البرز» منتشر شده است.
«آلیس» مبتلا به سرطان شده است. او به تنها چیزی که در این شرایط فکر میکند، دخترش «زویی» است. حتی سلامتی و زندگیاش را هم به خاطر او میخواهد. آلیس میداند که زویی از اختلال روابط اجتماعی رنج میبرد و از آدمها میترسد، اما حالا وقتش نیست که زویی را در چنین شرایطی تنها بگذارد. اینجاست که «کیت» و «سونجا» از راه میرسند و در کنار زویی و آلیس میایستند تا این شرایط را تا جای ممکن آسانتر کنند. این چهار زن در کنار هم باید انتظار هر اتفاقی را داشته باشند و خود را برای هر پیشامدی آماده کنند.
تمام زنان این کتاب مادر هستند، حتی زویی که فقط 15 سال دارد. او در اوج تمام این فراز و نشیبها همان کسی است که در گوش مادرش زمزمه میکند «کنارت هستم» و احساس امنیت و آرامش عمیقی به آلیس میدهد. این قدرت و عظمت انرژی درونی یک مادر است که میتواند شالودهی یک زندگی پر از التهاب و دشوار را همچنان سرپا نگه دارد. در این کتاب تمام زنان به هم قول میدهند، برای زنده ماندن و زندگی کردن، برای دوام آوردن و شکوفا شدن. حضور این چهار زن در کنار هم تصویر کاملی از پروتوتایپ یک زن میدهد. تمام صفات ظاهری و درونی این افراد در کنار هم آنها را به تکامل میرساند و کمک میکند تا در مسیری که ابتدا خیلی گنگ و مبهم به نظر میرسید، با اطمینان بیشتری حرکت کنند.
آلیس زنی است که از همان ابتدا زویی را به تنهایی بزرگ کرده است. زویی هرگز پدرش را ندیده است، او حتی نمیداند شاید یکی از همین مردانی که یک روز صبح در راه مدرسه از کنارش میگذرند، میتواند پدرش باشد. برای زویی تمام دنیا و زیباییهای آن در مادرش خلاصه میشود. و این چیزی فرای صمیمیت و دوست داشتن است. زویی برای زنده ماندن مادرش را میخواهد و آلیس مدام با این فکر کلنجار میرود که اگر روزی سرطان امانش نداد و زویی تنها ماند، چه اتفاقی برایش میافتد.
سونجا که مددکار بیمارستان است، طی مدتی که مادر زویی برای انجام عمل جراحی در بیمارستان بستری است، به او سر میزند تا از وضعیتش مطمئن شود. حتی حتمال این میرود که شاید زویی مجبور شود به یکی از موسسههای حمایت از کودکان بیسرپرست برود. اینجاست که سونجا، کیت و آلیس مانند یک ارتش متحد کنار هم میایستند، و جلوتر از همه خودِ زویی ایستاده، دختری که در کنار این سه زن توانسته خودش را جور دیگری ببیند و برای زندگی خودش و مادرش بجنگد.
این کتاب فقط یک داستان جذاب و تاثیرگذار نیست. در اینجا نویسنده از مسائل اجتماعی و روانشناسی خاصی حرف زده که شاید پیش از این کمتر آنها را دیده یا شنیده باشیم. او به سراغ نوجوانانی رفته که از اختلال اجتماعی و آدمگریزی رنج میبرند. توصیفات نویسنده و شرح حال زویی زمانی که دچار حملهی هراس میشود، بسیار زنده و ملموس است. موضوع فقط خجالتی بودن و کمحرف بودن نیست. زویی در هر حمله میمیرد و زنده میشود و این اتفاق آنقدر قوی است که گاهی نمیداند کابوسهایش تبدیل به واقعیت شدهاند یا این واقعیت است که مثل یک کابوس همه جا همراهش میآید. مشکلاتی که این افراد با آن دست و پنجه نرم میکنند، در کنار مسئولیتهای سنگینی که متوجه خانوادهی آنهاست، از چیزهایی است که میتواند دید مردم را در برخورد با چنین افرادی به کلی تغییر دهد.
هپورث نویسندهی استرالیایی متولد سال 1980 است. او پیش از این که به طور حرفهای وارد دنیای نویسندگی شود، مدیر تدارکات و مدیر منابع انسانی مشغول به کار بوده است. او اولین رمان خود را در حالی نوشت که فرزند اولش را باردار بود. او تا امروز شش کتاب نوشته که به جز قول مادر، کتاب «عشق هرگز فراموش نمیکند»، در ایران ترجمه و منتشر شده است. کارهای هپورث از عمق و احساس عمیقی برخوردار است. حرفهای او درونیترین و شخصیترین احساسات و عواطف آدمها را لمس میکند و به همین دلیل نوشتههایش روح دارد، از دل برمیآید و به دل مینشیند.
آلیس به ساعت دیواری نگاهی انداخت: ۱۰:۱۴ صبح است. احتمالا زنگ سوم زوییست و حالا سر کلاس علوم نشسته. شاید هم مثل برخی از روزها که خیلی حال خوبی ندارد، وسط روز از یکی دو تا کلاس جیم شود. آلیس هم که همیشه از او حمایت میکند و مشکلی پیش نمیآید. راستش اگر این وقتِ دکتر را نداشت، از زویی میخواست که امروز را در خانه بماند، اما امروز مجبور بود همانطور که زویی کتابهایش را جمع میکرد و با خیال راحت از در خانه بیرون میرفت، تماشایش کند. آلیس میدانست که زویی ظاهرش را شجاع نشان میدهد، به همین دلیل، این روزهای پر از شجاعت برایش بدترین روزها بود. لبخند زورکی روی صورت زویی که تظاهر می کرد، مامان من خوب هستم بسیار دردناکتر از زمانی بود که غمی درون نگاهش مینشست و میگفت: «مامان! میترسم، اصلا توان مواجه شدن با امروز را ندارم».
«آلیس؟»
آلیس به پرستاری مینگرد که نامش را فراموش کرده است، و دوباره معذرت میخواهد. میکوشد تمرکز کند، اما انگار زویی بر تمام افکارش سایه انداخته است، طوری که برای چند لحظه پرستار را شبیه زویی میبیند. البته که پرستار سنش بیشتر است و حدود سی سالی دارد، اما او نیز مانند زویی زیباست و همان موهای تیره و لبهای صورتی را دارد؛ حتی صورتش هم شبیه قلبی زیباست و رنگ پریدگی زیر چشمانش او را بیشتر به زویی شبیه کرده است.
پرستار می پرسد: «میخواهید دوباره موضوع را برایتان باز کنم؟»
آلیس سرش را تکان می دهد و می کوشد این بار خوب دقت کند. پرستار درباره یک غده حرف می زند. او میداند که پرستار که ظاهرا روی روپوشش نام کیِت حک شده است و دکتر بروکس، فکر میکنند که آلیس بیماری را جدی نگرفته است، اما واقعیت این است که آلیس عادت ندارد نگرانی و ترسهایش را بروز دهد.
فرمت محتوا | epub |
حجم | 2.۳۲ مگابایت |
تعداد صفحات | 408 صفحه |
زمان تقریبی مطالعه | ۱۳:۳۶:۰۰ |
نویسنده | سالی هپ ورث |
مترجم |