اقامتگاهی که من و خواهر و برادرم پس از مرگ والدینم به آنجا رفتیم، برخلاف آنچه در ابتدا انتظار داشتیم، از آن دست اقامتگاههای مجلل نبود که زمین تنیس و هاکی و کارگاه کوزهگری دارند، بلکه اقامتگاهی دولتی در روستا بود، تشکیلشده از دو ساختمان خاکستری و یک سالن غذاخوری در محوطهای که مدرسه هم آنجا واقع شده بود. صبحها با بچههای روستا به مدرسه میرفتیم، بعدازظهرها و شبها را در اتاقمان، کنار دریاچه یا در زمین فوتبال سپری میکردیم. آدم به این زندگی پادگانی عادت میکرد، با وجود این، بعد از گذشت سالها، همچنان ناراحتکننده است که سایر بچههای روستا اجازه داشتند پس از پایان مدرسه نزد خانوادههایشان بروند و خود آدم در این اقامتگاه اسیر باشد و احساس کند انگار عیب و ایرادی دارد. آدم اتاق ساده و محقرش را با عدهای غریبه تقسیم میکرد که گاهی به دوست تبدیل میشدند. پس از یک سال مجبور بودی دوباره نقلمکان کنی، پهن کردن بساط زندگی در زمان و مکان محدود بسیار دشوار است. دعواهای زیادی رخ میداد، ولی گفتگوهای شبانه هم وجود داشت. بهندرت درباره مسائل ارزشمند با هم صحبت میکردیم، مسائلی که در روشنایی روز هرگز تکرارشان نمیکردیم، ولی اغلب مواقع درباره معلمها و دخترها حرف میزدیم. «امروز موقع ناهار خوردن به من نگاه کرد؟» یا «چی؟ نمیشناسیاش؟ مورو، او در این مدرسه لعنتی زیباترین است.»
بسیاری از دانشآموزان اقامتگاهمان حداقل یک بار توجهات را به سوی خود جلب کردند، مردود شدند، عدهای هم مواد مخدر مصرف کردند. از آنجا که اقامتگاه دولتیمان موظف بود تقریبا هر آدمی را بپذیرد، گاهی عدهای خلافکار هم به آنجا سرازیر میشدند. جوانان حیرتزده روستا مجبور بودند با چشمان خودشان ببینند که دیوانگان شهری چطور به جان زندگی ساده و آرام روستا افتادهاند. بعد میپرسیدند: «تو هم در آن اقامتگاه زندگی میکنی؟» در حالی که منظورشان از اقامتگاه بیشتر دیوانهخانه بود تا مدرسه شبانهروزی. موقع غذا خوردن همهچیز را میبلعیدیم. هیچوقت به اندازه کافی غذا موجود نبود. گرسنگی درونیمان هیچوقت کاملاً برطرف نمیشد. پشت این قضیه همیشه شایعاتی وجود داشت؛ دقیقا ثبت میشد که چه کسی با چه کسی حرف میزند، چه دوستیهایی برقرار میشود و چه کسی در جمع دخترها محبوب است. با هر تغییری موافقت نمیشد، لباسهای جدیدی بودند که صاحبانشان ابتدا آنها را با غرور میپوشیدند و اگر مورد توجه قرار نمیگرفتند، بلافاصله در کمدهای لباس گم میشدند. عدهای از دانشآموزان اقامتگاه سعی میکردند در تعطیلات تابستانی از خودشان تصویر دیگری بسازند. از خانه با اعتمادبهنفس تازهای برمیگشتند، ولی اکثر آنها بعد از چند روز تبدیل میشدند به همان آدم قبلی. آدمها همان بودند. و همان باقی میماندند که در نظر دیگران بودند.
???
.
.
بندیکت وِلس، نویسنده جوان آلمانیـسویسی، اولین رمانش در سال ٢٠٠٨ به چاپ رسید که بلافاصله مورد توجه عموم و منتقدان ادبی قرار گرفت. دومین اثرش در سال ٢٠٠٩ به چاپ رسید، رمانی که در سن نوزدهسالگی نوشته بود. سومین اثر او در
سال ٢٠١١ وارد بازار کتاب شد و در رتبه ششم پرفروشترین کتاب هفته آلمان
قرار گرفت.
????
پایان تنهایی چهارمین اثر این نویسنده جوان است که، به گفته خودش، برای نوشتن آن هفت سال وقت صرف کرده. این اثر در سال ٢٠١٦ وارد بازار شد و سی هفته، بیوقفه، در فهرست ده کتاب پرفروش قرار گرفت و دو جایزه ادبی اتحادیه اروپا و انجمن راونسبورگ را کسب کرد. در نظرسنجیای که از سیصد و پنجاه کتابفروشی مستقل آلمان انجام شده این اثر عنوان محبوبترین رمان سال ٢٠١٦ آلمان را به خود اختصاص داده است. در قسمتی از کتاب میخوانیم:
گاهی آنچه به وجود میآید چنان زیبا و خالص است که روح در آن غرق میشود، تا کمی استراحت کند و بعد مسیرش را به سمت هیچ ادامه دهد...
.
.
پایان تنهایی به قلم بندیکت ولس و ترجمهی آقای #حسین_تهرانی
.
.
#رمان #رمان_عاشقانه #کتاب #کتاب_بخوانیم #انتشارات_ققنوس
@qoqnoospub
3
به نسبت رمان های امروزی کتاب خوب و گیراییه...توصیفات زیبا...و لابه لاش تاملات قشنگیه که به شخصه بارها خوندم و گویی که تجربیات خودم بود که کسی روبروم میگذاشت...ولی خوب صادقانه بگم چیز جدید یا تجربه نابی نبود...اگه دنبال یه رمان گرم و صمیمانه هستید بسم الله...در غیر اینصورت پیشنهاد نمیکنم...البته به هیچ وجه از خرید و خوند نش پشیمان نیستم...ولی مدتیه رمان ها چیزی که باید نیستن...چیزی کمه
5
من خیلی این کتاب رو دوست داشتم، به سبک زندگی خودم نزدیک بود و راه روشنی جلو پام گذاشت