سابقه دوستی سینا و پارسا به روز اولی که وارد خوابگاه شدند بر میگردد. یک ترم نگذشته، آنقدر صمیمی شدند که تمام جیک و بوک زندگی همدیگر را میدانستند؛ گرچه گاهی عقایدشان مخالف یکدیگر بود. جفتشان یک رشته میخواندند و به همین خاطر از همان زمان برای آیندهشان طرح و نقشه میریختند. اینکه سرمایه اولیه کارشان را پدر پارسا بدهد و آنها بعد از روبهراه شدن کارهاشان پول او را پس بدهند. و اتفاقاً همین هم شد. سینا خوب میدانست که پارسا هرچه بگوید خانوادهاش «نه» توی کارش نمیآورند؛ گرچه کارهای پارسا همه روی حساب و کتاب بود. اما به هر حال پسر یکدانه خانه بود و همه چیز برایش مهیا. سینا اما حوصله خانه خودشان را نداشت. مادرش یکسره، یا غر میزد یا دستور میداد. او هم در عوض بیشتر وقتش را با پارسا میگذراند. درست همان زمان که برادرش درگیر ازدواج بود، همان اتفاقی که نباید میافتاد، افتاد. یک روز تعطیلات تابستان که آمده بود تهران، تلفن زنگ زد. پاسخ که داد، اول فقط صدای سکوت بود. بعد صدایی لطیف از آنسو شنید. صدا برایش آنقدر زیبا بود که با همان بار اول عاشق صدا شد. هر روز کارشان همین بود. تلفنی با هم صحبت میکردند. فکر میکرد این یکی هم مثل قبلیها، چند روزی هوایش توی سرش میپیچد و بعد رهایش میکند. نمیدانست که این هوا جا خشک میکند، قد میکشد، ریشه میدواند، آن هم عمیق.
به پارسا که قضیه را گفت، پارسا زد زیر خنده: «شُعرای قدیم به اشتباه گفتند این دنیا رباطِ دو درِه. باید اون رو به قلب تو و امثال تو نسبت میدادند»
سینا گیج نگاهش کرد و گفت: «یعنی چی؟»
«بیخیال. بلندشو جمع کن خودترو. ما رو هم بلاتکلیف گذاشتی نمیدونیم رفیقمون چه کارهست!»
سینا با سر، اشاره به چای روی میز کرد و گفت: «بخور سرد میشه از دهن میفته» و گوشی را برداشت و شمارهای را گرفت و تلفن را زد روی بلندگو. سایه که از آنطرف گفت بفرمائید، پارسا چشمها را گشاد کرد و ابروها را داد بالا.
سینا بهانه آورد که تنهاست و زنگ خانه را زدهاند و سریع قطع کرد.
«ببین داداش، من چه استعدادهایی دارم! تو نداری داره اونجات میسوزه. حالا هی دم از خدا و پیغمبر بزن!»
«حق با توئه. صداش که اینه، پس خودش چیه... راست میگی.»
و سرش را آرام بالا و پایین کرد که یعنی من هم از راه به در شدم.