روزی روزگاری خرس کوچولویی در جنگلی سرسبز و زیبا زندگی میکرد.
خرس کوچولو یک توپ قلقلی زرد داشت که هر روز با آن بازی میکرد.
یک روز که خرس کوچولو مثل همیشه مشغول بازی با توپش بود، توپ قل خورد و از او دور شد.
خرس کوچولو هم به دنبال توپ دوید تا آن را بگیرد.
توپ قِل خورد و قل خورد و کنار درختی که میمون کوچولو روی آن نشسته بود ایستاد.
میمون که مشغول خوردن موز بود با دیدن خرس کوچولو لبخندی زد و پرسید: آیا من و حیوانات دیگر هم میتوانیم با توپ تو بازی کنیم؟
در این داستان کودک میآموزد که دوستان خوب چه نعمت بزرگی هستند.