افلاطون بزرگترینِ فلاسفه، و جمهوری از بزرگترین آثارِ مکتوبِ تاریخِ آدمیست. جمهوری یا سیاستنامه، نه آنکه صرفاً در بابِ سیاست و پادشاه و این قبیل صحبت کرده باشد بل، از روحِ آدمی و چگونگیِ حکیمانه و عاقلانه زیستن گرفته تا بهترین حکومتها و معرفتشناسی و هستیشناسی و هنر و آموزش و جهانِ پس از مرگ و بسی موضوعاتِ دیگر سخن رانده است.
افلاطون، بهمثابهیِ فیلسوفی، البته تاحدی، غیرجزمی، در هر رساله به نقدِ مطالبِ رسالاتِ پیشین پرداخته است. کم نیستند مطالبی که در جمهوری وجود دارند، لیکن در رسالاتِ پسین موردِ نقد واقع گشتهاند. در واقع، افلاطون را نمیتوان در قالبی معین خلاصه کرده و معرفی نمود. افلاطون بسی بزرگتر از آن است که راه را برایِ اینکار، یعنی معرفی نمودنِ او در یک قالبِ مشخص، هموار کرده باشد.
با اینحال، بحثِ من در این بخش، صرفاً به مطالبِ موجود در جمهوری محدود است و، با وجودِ آنکه یک بار گفتم، تأکید میکنم که افلاطون را نمیباید در قالبی مشخص معرفی نمود، چه رسد در قالبِ کتابی مشخص. افلاطون، صرفاً مؤلفِ جمهوری نیست، بل رسالاتِ ژرفِ فراوانی به نگارش درآورده و قضاوتِ او صرفاً از طریقِ گفتههایاش در جمهوری، قضاوتی کاملاً ناعادلانه، و البته سطحی، بوده، هست و خواهد بود.
از آنچه گفته آمد، غرضِ اصلیام گفتنِ این نکته است که این بخش، صرفاً غور در مطالبِ جمهوری است، آنچنانکه به دیدهیِ من آمده، و نه عقایدِ نهاییِ افلاطون، زیرا افلاطون منحصر به جمهوری نبوده و نیست.
جمهوری، همچون دیگ رسالاتِ افلاطون، به صورتِ محاوره نگاشته شده و سبکِ نگارشیِ والایِ آن، تأثیرِ بسیاری در جذبِ خواننده و ماندگاریِ آن داشته و دارد. سقراط، بهمثابهیِ راویِ رساله، روایت میکند که روزی همراه با گلاوکن، برادرِ افلاطون، از جشنی باز میگشته که بهناگه، غلامِ شخصی پلمارخوسْ نام او را صدا میزند تا بهخانهیِ او بیاید. سقراط بههمراهِ گلاوکن، راهیِ خانهیِ پلمارخوس میشوند و در آنجاست که بحثی دربابِ مفهومِ عدالت شکل میگیرد و راه از برایِ بحث دربابِ بسی چیزهایِ دیگر باز میشود.