از مجموع مسائلی که وایتهد در موضوع صلح به میان میآورد نتایج زیر را میتوان گرفت:
۱. صلح مساوی عشق نیست. همچنین صلح نمیتواند ناشی از رقت قلب یا نازکدلی بوده باشد. وایتهد اهمیت این دو پدیده را با نظر به ذات آنها گوشزد میکند، ولی دایره آن دو پدیده را بیش از حدّ تنگ و اخص میبیند. این نظریه کاملاً صحیحی است. زیرا وصول انسان به پدیده نازکدلی و حساسیت مثبت و همچنین وصول انسان به عشق مورد نظر که از سنخ عشق افلاطونی است، احتیاج به آگاهیها و گذشت از هواهای نفسانی و خودگراییها دارد که کمتر کسانی به این امور موفق میشوند. در صورتی که صلح یک پدیده اجتماعی است که بدون آن زندگی در معرض متلاشی شدن قرار میگیرد.
۲. وقتی میگوییم «ما به دنبال صلح هستیم» در حقیقت میگوییم ما به دنبال آن هماهنگی هماهنگیها هستیم که بتواند چهار عنصر دیگر تمدن (حقیقت، زیبایی، تکاپو و هنر) را به هم بپیوندد، تا از این راه خودگرایی ناآرامی را که غالبا آن چهار عنصر به وسیله آن جستوجو شدهاند از ذهن یک انسان متمدن بیرون براند. از این دو نتیجه، درباره تعریف صلح در تمدن، همان مفاهیمی برمیآید که وایتهد متذکر شده است: هماهنگی هماهنگیهایی که تلاطم مخرب را آرام و تمدن را تکمیل می سازد. البته بیانات وایتهد در مورد اثبات اینکه ناآرامیهای ناشی از خودگرایی مخرب است و لذا برای بهوجود آمدن و بقای تمدن حتما باید از ایجاد هماهنگی هماهنگیها که صلح است بهرهبرداری کرد، کافی نیست. یعنی هنوز وایتهد با این مطالب صلح را بهطور جامع و مانع تعریف نکرده است. زیرا برای تحقق بخشیدن به هماهنگی رسمی چهار عنصر تمدن، تعادل وحشت خودگرایان از یکدیگر نیز میتواند چنین کاری را انجام بدهد.