آنان که چشم بصیرت داشتند و حتی رومیان که چندان از معرفت و محبّت بهرهای نداشتند به وضوح دریافتند و فهمیدند که او چه کار بزرگی کرده است. کشتن اسب، در آن لحظه، در لحظه محاصره میان ده هزار دشمن جرّار و هار، خونخوار و غدّار، یعنی قربان کردن همه چیز خود. یعنی به خدا دادن خویش، یعنی فنا کردن و فدا کردن هر چه که در آن لحظه داشت. زیرا که در آن لحظه هیچ چیز، هیچ چیز به اندازه این اسب ارزش نداشت. تنها تخته پاره نجات او در آن دریای مهالک سهمناک و توفان دهشتناک همین حیوان بود... زیرا مگر نفس وسواسِ خنّاسِ آدمی را که به معنای وسوسهگر نهان است طُوْرهای پنهان و طراریهای فراوان نیست؟ نفسی که میگوید اینک بگریز و فرار کن. فراری موجه تا بهتر باز گردی و بهتر بمانی و بجنگی و حال آنکه آدمی خود میداند که در مراتب خفی و اخفای روح، شیطان وسوسهگری خفته است که به این بهانهها میخواهد جان را از جبهه عشق و جانفشانی، مواسات و قربانی بگریزاند و از ضرباتِ تیز خونریز بپرهیزاند. «ان الانسان علی نفسه بصیره و لوالقی معاذیره؛ همانا آدمی بر کار خویش، هر چند عذرهای فراوان آورد بصیرت دارد». آری برای آن کس که جان عاشق دارد، قربان کردن اسب، یعنی قربان کردن همه هستی و موجودیت خویش. قربان کردن حب ذات خویش. و این عملی چونان عمل ابراهیم خلیل الرحمن است که همه مطلوب ذات و حب ذات خویش را قربان میکند و اسماعیلش را، تنها زورق امید این دنیاییاش را در راه خدا میدهد...