زن نه سپر دارد و نه زره که تنش را از گزند تیغ و نیزه دشمن حفظ کند. با اینهمه بیش از هر چیز شهامت عشق و حمیت حمایت پیامبر خویش را دارد... ناگاه در میان معرکه خوف و خون پیامبر نظر میافکند و زنی را میبیند. او نسیبه است. که با تنی خونچکان و زخمهایی گران جان خویش را فدای او میخواهد و در لحظهای که مردان و صحابه کبار میگریزند، پایمردانه ایستاده است... چادرش را به کمر بسته است و گاه تیر میاندازد و گاه با شمشیر، ضربات کاری بر دشمن میزند... نوشتهاند تا پایان آن روز سیزده زخم کاری بر تنش زدند و آن تندیس محبت و وفا از شدت خونریزی میافتاد و برمیخاست... با آنهمه چنان غیرتمندانه میایستاد و میزد و پیش میرفت که تماشاگرانش به شگفتی افتاده بودند. و شگفتتر از همه آنکه در تمام مدت جنگ و ستیز، پسران و شوی خود را به پیشروی و شجاعت بیشتر تشویق میکرد.
در این لحظه یکی از فراریان سپاه اسلام، که از صحابه نزدیک پیامبر است [و سنّیان از افشای نامش پرهیز جدی دارند و بعدها طبق متون دو سه تن از خود آنان خواهیم دید که عمر بن خطاب است] با سپر میگریخت. پیامبر با لحنی سرزنشگر بر آن مرد چنین بانگ زد: «های سپردار، لااقل سپرت را بیفکن و بگذار تا کسانی که میجنگند آن را بردارند».
فراری سپر خود را افکند و همچنان بنای دویدن را گذاشت و در رفت و نسیبه سپر را برداشت...