در آغاز دهۀ۶۰، هنوز میتوانستیم آثار هنری را متعلق به یکی از این دو حوزۀ اصلی بدانیم: نقاشی و پیکرتراشی. پیش از آن، کلاژهای کوبیستی و دیگر تکه چسبانیها، اجراهای فوتوریستها و رخدادهای دادائیستها، شروع به زیر سؤال بردن این تقسیمبندی ساده کرده بودند و عکاسی، ادعاهای پرقدرتی مبنی بر پذیرفته شدن به عنوان یک رسانۀ هنری داشت. با این وجود، عقیدۀ حاکم هنوز برآن بود که هنر (تجسمی) لزوماً از محصولات تلاش خلاقانۀ بشر که تحت عنوان نقاشی و پیکره میشناسیم، تشکیل شده است. از سالهای دهۀ ۶۰ به بعد بود که قطعیّت در این سیستم تقسیمبندی، به تدریج کم و کمتر شد. مسلماً هنوز هنرمندانی هستند که نقاشی میکنند یا کسانی که به طور سنتی پیکرتراش نامیده میشوند، اما این تجارب، امروز، در بین گسترۀ وسیعی از فعالیتها جا گرفتهاند.
در سال ۱۹۶۲، نشریۀ «آرت فورم» در ساحل غربی آمریکا، کار خود را آغاز نمود. این نشریه در نخستین شمارۀ خود، با قراردادن مقالهای از لستر.د.لانگمن، رئیس دپارتمان هنر دانشگاه کالیفرنیا، در صدر مطالب خود، به شکلی کنایه آمیز موضع خود را مشخص کرد. این مقاله که به مناسبت بازگشایی یک نمایشگاه پژوهشی با عنوان «هنر اسمبلاژ» در موزۀ هنر مدرن نیویورک، نوشته شده بود، در ۵ صفحه، با بررسی بسیاری از هنر آن دوره (که امروز دیگر اعتبار قبل را ندارند)، آن را به کلی رد نمود: نقاشی کنشیِ جکسون پولاک، نقاشیهای بزرگ و تک رنگ بارنت نیومن که فقط یک یا دو نوار باریکِ رنگ بر آنها ریخته میشد؛ بومهای آبیِ ایو کلاین و اجراهای او که از مدلهای عریان، به جای قلم مو، برای نقشگذاری استفاده میکرد؛ آثار ترکیبی رابرت راشنبرگ مانند تختخواب (۱۹۵۵): روتختیِ آغشته به رنگ که بر دیوار نصب شده بود، یا مونوگرام (۱۹۵۹): بز پر شدهای که درون حلقۀ یک تایر کهنه قرار گرفته بود؛ مجسمههای سزار که از لاشه ماشینها ساخته میشدند؛ پیکرههای موتوردار ژان تینگولی که ترکیبی از آت و آشغالهای صنعتی بودند، مانند بزرگداشت نیویورک(۱۹۶۰): دستگاه خود تخریبگری که در باغ موزۀ هنر مدرن نیویورک به نمایش درآمد؛ و بالاخره رخدادهای آلن کاپرو، کلاوس اولدنبرگ، جیم داین و رد گرومز.