یادم میآید یکبار دوچرخهی بچه را تعمیر کردم. این کار برایم در کانون زندگی خانوادگی تبریک و تهنیت به ارمغان آورد. این کاری خوب، کاری پدرانه بود. دوچرخهی ارزانقیمتی بود، ۹۵ /۲۲ دلار یا چیزی در همین حدود و زین دوچرخه لق میزد و مادر بچه با دوچرخه از پارک به خانه آمد، کارد میزدی خونش درنمیآمد، آخر بچه داشت در خصوص زین دوچرخه چوب تنگدستی مرا میخورد. گفتم: «تعمیرش میکنم.» رفتم مغازهی ابزارفروشی و یک تکه لولهی دوونیم اینچی خریدم که از آن بهصورت طوقهای دور پایهی زین استفاده کردم تا فشارِ رو به پایین را تنظیم کند. بعد تسمهی فلزی قابل انحنایی را که حدوداً هشت اینچ طول داشت با پیچ ابتدا به پشت زین و سپس به میلهی قائم اصلی دوچرخه بستم. این مانع از حرکت پهلو به پهلوی زین شد. نمونهی موفق چارهاندیشی خلاق میدان نبرد. آن شب همه با محبت و مهربان بودند. بچه نُه گیلاس نوشیدنی مرا بهطرز خوشایندی برایم آورد، آنها را روی میز کنار مبل چید و با کمک خطکش در خط مستقیمی به صف کرد. گفتم: «متشکرم.» به یکدیگر لبخند زدیم و بر سر این رقابت کردیم که کداممان میتواند لبخند را به طولانیترین مدت بر لبش حفظ کند.
یکبار به مهدکودک بچه سر زدم. پدرها بهترتیب دعوت میشدند، هر روز یک پدر. روی صندلی کوچکی نشسته بودم و بچهها بالا و پایین میدویدند و مسخره میکردند.