
کتاب هر کسی به فکر خودش
نسخه الکترونیک کتاب هر کسی به فکر خودش به همراه هزاران کتاب دیگر از طریق فیدیبو به صورت کاملا قانونی در دسترس است.
فقط قابل استفاده در اپلیکیشنهای iOS | Android | Windows فیدیبو
درباره کتاب هر کسی به فکر خودش
"هرکسی به فکر خودش" روایتی است جسورانه، استادانه، شگفت، نو و تازه از یکی از بزرگترین و تراژیکترین حوادث تاریخ بشری: تایتانیک، کشتی غولپیکری که در سال ۱۹۱۲ مسافرانش را با رویای انگلیسی-آمریکایی به قعر آبها کشاند. بینبریج در این رمان تصاویری از تایتانیک را جلوی چشم ما میگذارد که در سالهای اخیر با آن ها کاملا آشنا شدهایم.
بخشی از کتاب هر کسی به فکر خودش
پیش گفتار
سیزدهم آوریل ۱۹۱۲
بعد از آن یک بار دیگر هم دیدمش. در همان لحظه های سختِ بعد از پریدنم روی سقف کابین افسران و، پیش از هجوم موجِ آبی که من را از آن کند و با خود برد. او به نرده ها چسبیده بود، یک بازو را دور نرده حلقه کرده بود تا خودش را در جا نگه دارد. اول نشناختمش، چون عینک به چشمش نبود، از روی آن روبدوشامبر مخملی فهمیدم که خودش است.
مستقیم به من نگاه کرد، و هم زمان با دست دیگرش شیشه ی عینکش را با لبه ی روبدوشامبر ارغوانی اش تمیز می کرد. باید اعتراف کنم این حرکتش در آن لحظه ها به چشم من بسیار نفسانی و شهوانی می آمد. دستش کاملا زیر پارچه ی بالاپوش پنهان بود و طوری به نظر می رسید که انگار در حال نوازش خودش است. مرگ چون نیشگون عاشق از معشوق هم دردناک و هم درعین حال لذت بخش است، آن چنان که نمی توان کسی را ملامت کرد اگر خودش را این گونه از فکر مرگ برهاند. پشت سرش در افق چیزی می درخشید که به اشتباه تصور می کردم نور ستاره ها است.
به گمانم لبخند می زد، گرچه مطمئن نیستم. لابد دلم می خواهد خیال کنم آن لحظه ها این طور تمام شد تا این طوری ضجه های جان فرسایی را که سقف پرستاره ی آسمان را می شکافت، از گوش هایم بیرون برانم.
شب چنان آرام بود و دریا چنان ساکن و فضا چنان ناهمگون با فاجعه یی که پیش چشم های مان رخ می داد، که من هم تصمیم گرفتم به او اقتدا کنم. دست بلند کردم و انگار بخواهم سلام کنم، انگشت هایم را برایش تکان دادم. گویی هر دوی ما مهمانان یک جشن هستیم و، بدیهی ترین کار برای مان سلام دادن از دور به دوستی آشنا است. دهان باز کردم تا حرفی بزنم یا سلامی بکنم، اما چیزی به زبانم نیامد.
یادم هست که به کفش پای راستم نگاه کردم که هنوز برق واکس بی نقص و تمیزش را داشت و بعد آماده شدم که به سمتش که به نرده ها چسبیده بود حرکت کنم.
اما آب موج زد و بعد بر سرمان فرود آمد و ما را از هم جدا کرد...
۱
دوشنبه، هشتم آوریل
او از نرده های یکی از خانه های بزرگ میدان منچستر آویخته بود، بازوهایش مثل مترسک از هم باز بود و پارچه ی کت بلندش کِش آمده بود.
در همان کلام اول، کاملا روشن کرد که از رنج روزگار عاصی نشده. خیلی واضح گفت: «می دونم کی هستم.» پشت سرش در قاب پنجره یی باز خدمتکاری با کلاه سفید چند شاخه گل را در گلدانی فرو می کرد.
گفتم: «خوبه که آدم خودش رو بشناسه.» و به راه خودم ادامه دادم. به انتهای خیابان که رسیدم، نعره یی شنیدم و وقتی به پشت سرم نگاه کردم، دیدم که مرد بخت برگشته خودش را از قید کُتش رها کرده و تلوتلوخوران به سمتم می آید، در آن صورت رنگ پریده، ابروهایش مثل دلقک ها گرد شده و بالا رفته بود و لب هایش به کبودی می زد.
گفتم: «خواهش می کنم...» اما به سمت من سکندری خورد و دست هایش را به کمرم قلاب کرد. هر دو به زانو افتادیم. آن سمت خیابان صفی از دختران پیشاهنگ سرخوش و آوازخوان از دروازه های پُرتجمل و بزرگ پارک عبور می کردند.
سعی کردم خودم را از چنگ مرد رها کنم، اما مثل کسی که در حال غرق شدن باشد، به من آویخته بود. صورتش چنان به من نزدیک بود که دو چشمش را از هم تشخیص نمی دادم و یکی می دیدم. اول فکر کرده بودم مست است، اما نفسش بوی خوبی داشت.
زمزمه کرد: «کمک کن دراز بکشم.» و اشکی از گوشه ی آن تک چشم ترسناک جاری شد و روی لب های ورم کرده اش غلتید.
پرستار بچه یی درحالی که کالسکه یی را هل می داد، در پیاده رو سمتِ ما می آمد. کودکش در کالسکه جیغ می کشید. همان طور که زن از کنار ما می گذشت، با صدای بلند از او کمک خواستم. یک تکه کاغذ کاهی به پاشنه ی کفشش چسبیده بود.
تاجایی که می توانستم آرام مرد را روی زمین گذاشتم و سرش را به لبه ی پیاده رو تکیه دادم. اگر آن قدر محکم به دست هایم نیاویخته بود، می توانستم کُتم را هم دربیاورم و زیر سرش بگذارم. اما محکم به من چنگ انداخته بود، انگار موجودی نادیده او را به سوی دیگری می کشد و می خواهد با خود ببردش. بعد انگشت میانه اش را خم کرد و از زیر لبه ی آستین، نبض ملتهبم را آهسته نوازش کرد. نسیمی ناگهانی درختان را در پارک تکان داد و مثل آهی کِشدار در خیابان طنین انداز شد.
خیلی روشن و واضح گفت: «تلنگر عشق!» و بعد جان داد.
در فرصتی میان همان واپسین لحظاتی که جان می داد، رهایم کرده بود و از جیب جلیقه اش یک تکه مقوای چهارگوش را بیرون کشیده و به سینه ام فشرده بود.
وقتی جنازه اش را به کمک دو پاسبان به آرایشگاهی که نزدیک مان بود بردیم و من از آن جا بیرون آمدم، متوجه شدم که آن تکه مقوا درواقع عکس یک زن ژاپنی است که از پشتِ بادبزنی توردوزی شده سرک می کشد.
از همان راهی که آمده بودم برگشتم تا آن عکس را به پاسبان ها بدهم، از پنجره ی ویترینِ آرایشگاه داخل را نگاه کردم و دیدم جسد مرد را روی صندلی نشانده اند و پارچه ی سفیدی دور گردنش گره زده اند. فکر کردم شاید با این کار خواسته اند تا رسیدنِ وسیله ی حمل ونقل، وجودش باعث وحشت مشتریان نشود، اما چشم هایش هنوز باز بود و به من نگاه می کرد.
بلافاصله به عمارت پرنسس گیت(۱) رفتم و چمدانم را آماده کردم، پنجره را باز گذاشتم تا بوی دود تنباکو از اتاق بیرون برود و بعد در را پشت سرم بستم و بیرون آمدم. در راهرو مکث کردم، کاری را که باید می کردم، انجام دادم ـ ثانیه یی بیش تر لازم نبود ـ با آستینم آن تابلوی گردوخاک گرفته را پاک کردم و سمت پله ها رفتم.
برحسب اتفاق، پسردایی ام جک در همان لحظه در حال بالاآمدن از پله ها بود. چیزی هم گفت، اما تپشِ قلبم چنان بود که حرفش را نشنیدم. خورشیدِ غروب از شیشه های رنگیِ پنجره ها روی پاگردِ پله می افتاد و ریش هایش را روشن می کرد.
چشم هایش را تنگ کرد و گفت: «اوه، تویی؟»
گیج و گنگ جواب دادم: «خودمم.»
پرسید: «اوضاع خوبه؟»
گفتم: «خوبه!»
خیلی جدی گفت: «عالی یه!» و از کنارم رد شد. بالای پله ها میمون دست آموز خانگی اش زنجیر قلاده را تا انتها کشید و از کنار تابلوهای عکس، روی لبه ی نرده پرید.
بعدها خودم را سرزنش می کردم که چرا در آن لحظه آن قدر عصبی بودم. گیریم جک شمِ اقتصادی خوبی داشت، اما در بقیه ی جوانب به شدت آدم احمقی بود. هرچه باشد دنباله ی حرفه ی پدری اش را گرفته بود. در تمام آن مدتی که من در آن عمارت خیابان پرنسس گیت بودم، حتا یک بار باهم سر میز غذا نبودیم. اگرچه صبحِ اولین روزی که آن جا رسیدم، قاعدتا می بایست همدیگر را وقت صبحانه ملاقات می کردیم، اما برحسب اتفاق، آن روز سر صبحانه، تسمه ی بالابر کوچکی که غذا را از آشپزخانه به اتاق غذاخوری می فرستاد، پاره شد و سروصدای خردشدن ظرف های چینی چنان آشفته ام کرد که پیش از آن که جک از راه برسد، من از اتاق غذاخوری فرار کرده بودم. از آن زمان به بعد، هرگز پیش نیامد که در جایی جز درِ ورودی خانه باهم برخورد کنیم و معمولا این برخوردها زمانی رخ می داد که یا او در حال خروج از خانه بود و من داشتم وارد می شدم یا برعکس. به جز غُرغُری کوتاه که بیش تر وقتی چشمش به اوضاع هوا می افتاد از او می شنیدم، هرگز ندیدم به منِ مهمانِ ناخوانده در خانه اش توجهی نشان بدهد. حتا نمی دانم اصلا خبر داشت من چه کسی هستم یا نه. به هر حال او سی سالی از من بزرگ تر بود و آخرین باری که من را در کتاب خانه ی عمارت پدری اش در خیابان مدیسون(۲) دیده بود، فقط دوازده سال داشتم.
اصلا نمی خواهم این تصور به وجود بیاید که من از جک بدم می آمد. اتفاقا قصه کاملا برعکس بود. هرچه باشد، جک کسی بود که به خاله ام اصرار کرد که وقتش رسیده از پنهان کاری و قصه بافی برای من درباره ی گذشته و کودکی ام دست بردارد. تا آن زمان چیز زیادی درباره ی پدر و مادرم نمی دانستم. فقط خبر داشتم که هر دوی آن ها آدم های کله شقی بودند و هر دو مُرده بودند. پدرم دو ماه پیش از به دنیاآمدنم و مادرم که خواهرزن ناتنی دایی مورگان(۳) می شد، سه سال بعد از آن. من چندان در قیدوبند چرایی و چه گونگی این اتفاقات نبودم، خاله ام به خوبی از من و دخترخاله ام سیسی(۴) نگهداری می کرد. اما گاهی وقت خواب یا در آستانه ی بیداری تصاویر عجیبی در ذهنم بیدار می شد؛ تصاویری مثل صورت پیرزنی که در کنارم روی بالشی کهنه دراز کشیده بود. بعد از خواب می پریدم و با جیغ و فریاد خانه را روی سرم می گذاشتم و التماس می کردم پنجره ها را باز کنند تا بوی تعفن نفس پیرزن از من دور شود. گاهی وقتی این کابوس شدیدتر و بدتر می شد، سیسی پنجره ی بالکن را باز می کرد و من را با لباس خوابم همان جا بغل می کرد و می گفت هوای خنک شب را خوب نفس بکشم. البته این طور وقت ها کلا از نفس می رفتم، چون وقتی به خیابان و ردیف چراغ های گازی اش نگاه می کردم، به نظرم می آمد که انتهای خیابان زیر آب های لجن آلوده یک کانال گم شده.
نظرات کاربران درباره کتاب هر کسی به فکر خودش