چه چیزی جالبتر از فکر کردن به حوادث مرموز است؟ در دنیای عادت و تکرار گاهی جالب است که ذهن را به چالش حل مسائل رمز آلود و هیجان انگیز بکشیم.
کتاب شهر اِمبر توسط نویسنده نام آشنا جین دوپرا به رشته تحریر درآمده است. این کتاب در سال 2003 منتشر شد. در کتاب شهر اِمبر، این شهر به عنوان آخرین پناهگاه بشری ساخته میشود. دو معمار این شهر را براساس دستورالعملی خاص ساختهاند. اما این شهر عمری 200 ساله دارد. برای ادامه حیاتش پس از آن باید از رازی که این دو معمار برای مردمان باقی گذاشتهاند، استفاده کنند. یک جعبه رمزآلود وجود دارد. این جعبه فقط بعد از 200 سال قابل گشایش است. جعبه مرموز نسل به نسل به شهرداران شهر اِمبر منتقل میشود.
شهر اِمبر توسط چراغهای غول پیکری روشن است. اما هرچه این شهر به پایان عمرش نزدیک شود، این چراغها کم سوتر و خاموش میشوند. داستان این کتاب از دو نوجوان به نامهای دون و لینا آغاز میشود. آنها تصمیم به نجات شهرشان با یافتن آن صندوقچه اسرار آمیز و پیام باستانی آن را میگیرند. لینا و دون برای متقاعد کردن مردم از در خطر بودن شهرشان بسیار تلاش میکنند. آنها به دنبال تمامی سرنخها و راهها برای حفظ شهر اِمبر و روشن نگه داشتن چراغها هستند. در این راه با اتفاقات بسیاری روبرو میشوند. اما امید برای زنده نگهداشتن شهرشان را از دست نمیدهند.
داستان این کتاب در پس پرده نمایش خود یک نکته مهم را به خوانندگان خود معرفی میکند. نکته اساسی این داستان امید است. در تمامی این داستان روشن نگه داشتن شهر و نور همگی نماد امید هستند. امید که مانند نور درون شهر قلب انسان جای دارد. اگر این شهر را رها کنیم امید و آرامش مانند چراغهای شهر اِمبر سوسو زده و در نهایت خاموش میشوند. اما اگر هروز با امید سر از بالین برداریم، چراغ قلبمان همیشه روشن و درخشندهاست. این درخشنگی و امید قابل انتقال به همگان است. آنوقت تصور کنید دنیایی که انسانهایش به جای خشم و انزجار، به یکدیگر روشنایی امید را هدیه میدهند.
کتاب شهر اِمبر یکی از کتابهای مجموعه شهر اِمبر است. این مجموعه کتابها شامل شهر اِمبر، ساکنان اسپارکس، پیشگوی یانوود و الماس دارک هلد میشود. کتاب شهر اِمبر جوایز بسیاری از جمله جایزه مارک تواین و جایزه کتاب کودکان ویلیام آلن وایت را دریافت کردهاست.
یک فیلم سینمایی در سال 2007 از داستان این کتاب بروی پرده سینماها رفت. فیلم شهر اِمبر، کتابش را بیش از پیش به مردم سراسر دنیا معرفی کرده و باعث فروش 4 میلیون نسخهای از این کتاب شدهاست.
مترجم کتاب شهر اِمبر بانوی جوان رباب پورعسگر است. پورعسگر در سال 1364 و در شهر خوی چشم به جهان گشود. وی پس از اتمام تحصیلات عالیه خود در رشته مترجمی زبان انگلیسی، وارد مجموعه مترجمان ایران شد. رباب پورعسگر هم اکنون مترجم رسمی کایرا کاس در ایران است. او کتابهای نام آشنای بسیاری مانند طلسم مرلین،تاج وارث، شاهدخت و ... را در کارنامه هنری خود دارد.
قلم این مترجم روان است. به علاوه با برطرف کردن خلاها، ذهن خواننده را بروی موضوع متمرکز ساخته و مانع، بریده بریده شدن حواس خواننده میشود. اگر به آثار دیگر این مترجم سری بزنید همگی یک روند مسنجم دارند.
کتاب شهر اِمبر در سال 1394 به همراهی انتشارات کتابسرای تندیس به دنیای کتابهای داستانی ایران آمد و با استقبال نسبتا خوبی نیز مواجه شد. شما میتواند کتاب الکترونیکی شهر اِمبر به قلم جین دوپرا و ترجمه رباب پورعسگر و انتشارت کتابسرای تندیس را در همین صفحه از فیدیبو دانلود و تهیه نمایید.
جین دوپرا Jeanne DuPrau در یکی از روزهای ماه جون سال 1944 چشم به جهان گشود. وی زاده سانفرانسیسکوی آمریکا است. بیشتر مردم سراسر دنیا نام او را با مجموعه کتابهای اِمبر میشناسند. مجموعه کتابهای علمی و تخیلی که برای نوجوانان نوشته شدهاست. اما بسیاری از بزرگسالان نیز طرفدار آن هستند. علاقه نویسندگی جین دوپرا، تنها زمانی که 6 سال داشت در درونش شکل گرفت. بعد از آن وی شروع به نوشتن داستانهای کوتاه کرد. دلیل انتخاب ژانر علمی تخیلی این نویسنده، علاقه بیپایان او به رمانهای دیکنز است. او عاشق شخصیتهای رنگارنگ و ماجراهای مرموز آن رمانها شدهبود. این علاقه باعث شد، تصمیمبه نوشتن داستانهایش مانند داستانهای دیکنز رمزآلود بگیرد. جین دوپرا هم اکنون ساکن کالیفرنیا است و زندگی هنری وی همچنان ادامه دارد.
فصل نوزده:دنیای روشنایی
آنها وقتی با فشار از بین سنگهایی که جلوی ورودی رد شده بودند رد شدند و به طرف مسیر پیش رفتند. دون با خودش فکر کرد انعکاس نور شمع باعت درخشیدن چیزی روی دیوار شد. ایستاد تا نگاهی بیندازد و وقتی متوجه شد چه چیزی دیدهاست لینا را صدا زد.
لینا چند قدم جلوتر از او بود.
«اینجا یه چیزی نوشتن!»
تابلویی چهارچوب دار بود که با پیچ به سنگ نصب شده و زیر سطح شيشهای آن یک ورق کاغذ قرار داشت. رطوبت به زیر شيشه تراوش و کاغذ را لکه دار کرده بود. ولی وقتی شمعشان را بالا گرفتند میتوانستند نوشتهها را بخوانند.
مهاجرانی که از شهر امبر میآیید. خوش آمدید! این آخرین مرحله از سفر شما است. برای بالا رفتن از یک بلندی به مدت چند ساعت آماده شوید. بطریهای خود را از آب رودخانه پر کنید. برایتان آرزوی خوش شانسی میکنیم. از طرف معماران
لینا گفت:«اون ها منتظر ما هستن!»
دون گفت:«خوب، اونها اینو خیلی وقت نوشتن. این باعث میشه کسایی که اینو اینجا نصب کردن احتمالا تا حالا از دنیا رفتن.»
«درسته. ولی برای ما آرزوی خوش شانسی کردن. این باعث میشه من حس کنم اونها
دارن ما رو تماشا میکنن.»
«آره. شاید هم نوهی نوهی نوهشون اونجا منتظر رسیدن و خوشامدگویی به ما هستن.»
آنها که دلگرم شده بودند شروع کردند به بالا رفتن از مسیر. نور شمعشان خیلی ضعیف ولی به اندازهی کافی بود که مسیرشان خیلی عریض است. ارتفاع سقف بالای سرشان زیاد بود. ظاهراً این مسیر مخصوص عبور دسته جمعی مردم ساخته شده بود. در بعضی از قسمتها زمین زیر پایشان شیارهای موازی» مسیر را خط خطی کرده بودند. انگار چیزی مثل گاری چرخدار روی مسیر حرکت کرده بود. بعد از مدتی راه رفتن متوجه شدند که روی مسیری که به شکل زیگزاگ های بزرگی است حرکت میکنند. گاهی اوقات مسیر را مستقیم میرفتند و بعد در یک پیچ تند خلاف مسیر قبلی را میپیمودند.
همچنان که میرفتند کمتر و کمتر حرف هم میزدند. مسیر به سمت بالا شیب تندی پیدا کرده بود و مجبور بودند نفسشان را تازه کنند. تنها صدایی که به گوش میرسید تپ تپ آهستهی برخورد پاهایشان به زمین بود. لبنا و دون به نوبت پاپی را پشتشان حمل میکردند چون خیلی زود از راه رفتن خسته میشد و گریه میکرد تا بفلش کنند. دو بار توقف کردند و برای استراحت کردن نشستند. به دیوارهای مسیر تکیه دادند و کمی از آب بطری دون را نوشیدند.
فرمت محتوا | epub |
حجم | 1.۵۹ مگابایت |
تعداد صفحات | 256 صفحه |
زمان تقریبی مطالعه | ۰۸:۳۲:۰۰ |
نویسنده | جین دوپرا |
مترجم |