هیچوقت در را کامل باز نمیکرد، شانههای پهن و شکم بزرگش همیشه آن میان گیر میکرد. ولی من اهمیتی نمیدادم، فکر میکردم نفس در سینه همه حبس میشود، جیرجیرِ کفشهای واکسزدهاش را روی زمین دنبال میکنند، تمام وجودشان چشم میشود تا ببینند چطور کیف سامسونتش را روی میز پرت میکند و لحظاتی از پنجره به بیرون خیره میشود. مطمئن بودم مثل من عاشق دودکش خانه روبروست که آسمان را سیاه میکرد. همان طور که مطمئن بودم بدون این که برگردد، از من که روی نیمکت جلو نشسته بودم، خواهد پرسید: «خوب، خانم عطایی کجاییم؟»
کتاب را باز میکردم و جواب میدادم: «صفحه ۲۳۰، فصل چهارم استاد.»
صدایم میلرزید و در طنین صدای او حل میشد که انگار هنوز داشت به دیوارهای کلاس کوبیده میشد.