اولین باران فصل، نرم و مردد میبارید. پسر که بوق زد، زن افغانی جوانی که جلوی در ایستاده بود سرش را بالا گرفت، نگاهی به آسمان انداخت و داخل خانه شد. در پشت سرش نیمباز باقی ماند و پسر توانست داخل خانه را ببیند؛ لباسهای آویزان از دور و بر ماشین لباسشویی و دوچرخه قدیمی افتاده زیر درخت انار را. انارها ترکخورده، زیر بارانِ چرب و کثیفِ انتهای پاییز حالتی دلگیر و ناامید داشتند. چند زن با لباسهای رنگی از اتاقی بیرون آمدند. بچهها، جیغکشان از لای دست و پای زنها دویدند توی کوچه و دور ماشین را گرفتند. بزرگترینشان پرسید: «آجانسه؟»
پسر زخم بالای پیشانی بچه را نگاه کرد و سری تکان داد. یکی از بچهها در ماشین را باز کرد و همه سوار شدند.
پسر گفت: «بگو زود بیان.»
بچه از همانجا داد کشید: «هوی... زود بیاین.»
لحنش آمرانه و مطمئن به خود بود. حالت جوجهخروسی که گلویش را صاف میکند تا برای مرغهایش بخواند.