به سهراه جمهوری که میرسد پیاده میشود و خیابان ولیعصر را رو به پایین میرود. ویترین مغازهها نگاهش را در خود نمیگیرد. ذهنش بیش از اینها درگیر است. پاها را که در آن سفیدی متراکم فرو میکند و چند قدمی برمیدارد احساس بهتری دارد. کفشهای پرستاری همیشه احساس بهتری به او میدهد. کفشها را که میخرد ذهنش از کوشا فاصله میگیرد و به فردا و بیمارستان میرود که اولین روز کارش در آنجاست. هر چه میکند ذهنش دوام نمیآورد و دوباره کوشا و اسبابکشی و رابطه نصفه و نیمهشان کز میکند آن تو. زمان و مکان در ذهنش به هم میریزد تا شنیدن آن صدا و دیدن دو چشم سیاه زن: «خانم خوشگله، بیا بهت بگم آیندهت چی میشه. مغروری. هیچ وقت ای غرورتو زیر پا نذار، حتی واسه اونکه عاشقشی...»