راننده فلکه ساعت را دور زد و دستش را گذاشت روی دنده. از آینه نگاهی به خاتون انداخت و گفت: «ها، خلاصه ایطوری حاجخانوم! همه امیدم ای بود که زنُم پا به ماه بشه، دردش بگیره و بذارُمش تو ماشین. گازشو بگیرم برُم سمت بیمارستان. جیغ بزنه بگه عباس! تندتر برو. مُونم تیکآف کنم و سر پیچ دستی بکشُم. به مو میگن عباس شوفر. اما ای شانس فوگری که مو دارُم، هی، هی.» و سری با تأسف تکان داد.
خاتون آهی کشید و نگاهی عصبی به راننده انداخت. تمام راه را از کمپلو تا اینجا یکبند حرف زده بود. اگر دینام به فکش وصل میکردیم، میتوانست نصف برق اهواز را تأمین کند.
لبخندی به خاتون تحویل دادم که یعنی «تحمل کن. الآن دیگه میرسیم ایستگاه.»
عباس شوفر ماشین را جلوِ ایستگاه راهآهن نگه داشت و چرخید عقب. گفت: «میشه صد تومن، قابلی هم نداره.»
خاتون کرایه را گذاشت کف دستش و پیاده شدیم. چادرش را مرتب کرد و غرغرکنان گفت: «سرم پکید. مثل مکینه همهش وِروِر کرد. لابد اینقدر حرف زده که اجاقش کور شده.» و آرامآرام از پلهها بالا رفت.
ایستگاه شلوغ بود. آدمهای ساک و چمدان به دست از این سمت سکو به آن سمت میدویدند. هوای مرطوب و داغِ شهریورماهِ اهواز همه را کلافه کرده بود و زیر بغل هرکس به قاعده یک پیشدستی رد عرق افتاده بود. چمدان بزرگ و سیاه را گذاشتم روی زمین و با پشت دست عرق پیشانیام را خشک کردم. خاتون که به نفسنفس افتاده بود، به ستون فلزی سکو تکیه داد. چادرش را مرتب کرد و گفت: «این لکنته کی قراره راه بیفته؟»