هوا خیلی گرم بود.نمیدانستم چرا فکر کردم به پاهیم چسبیده. برگشتم، او هم برگشت. دوباره به او پشت کردم. بعد آرام سرم را کمی برگرداندم و زیر چشمی نگاهش کردم. او هم همین کار را کرد. گفتم: هی! با تو هستم! دهانش را باز کرد اما من صدایی نشیندم. شاید میخواست ادای من را درآورد. با صدای بلند گفتم: دوست ندارم با من بیایی. باز هم دهانش را باز و بسته کرد. فکر کردم اگر تند بدوم حتما من را گم میکند.
تصمیم گرفتم به او نگاه نکنم تا حرف بزند...