درهای بزرگ، بعد از اینکه خانهها به اهالی واگذار شد و بعد از اینکه اولین نفر کلنگ به دست دیوار حیاطش را رمباند و قارقارکش را از دست بچههای شیطان کوچه، کشاند توی حیاط، در طرحها و رنگهای مختلف همه جای شهرک را پر کرد. با این حال هنوز هم چهره کلی شهرک یکنواخت و تکراری است. اینجا آدمها هم تکراریاند. این پسر با این شلوار بسیار گشادش که از دو طرف موتورش آویزان شده، سومین بار است که از کنارم رد میشود و گَرد و خاک کوچه را به رویم میپاشد. اینها خانههای قدیمی شهرکند. همان موقع هم بیشتر از جدیدها میپسندیدمشان اما به عقل و درایت مامان ایمان داشتم وقتی که به عطا میگفت «مبادا زیر بار این خانههای قدیمی بروی. همان اولی را ازشان بگیر.» داخلشان را هرگز ندیدهام. اما از بیرون کاملاً دوستداشتنیاند. ورودیشان اندکی داخل نشسته و دو سکوی سیمانی دو طرف درگاهی است، برای نشستن. یکی دو ردیف قبل از آجرچینی هره، دور تا دور دیوار حیاط و سردر، سوراخ سوراخ است. آدم را یاد خانههای بومی همین مناطق میاندازد. جدیدها صاف و بیشخصیتند و با دیوارهای طولانی و بیمنفذشان به یکنواختی رنجآور شهرک دامن زدهاند. اینجا مسجد است. اینجا فروشگاه است، آن موقعها نبود به گمانم. آن کوچه که فعلاً ترجیح میدهم دورادور نگاهش کنم، کوچهای است که خانه عطا با زن و سه فرزندش، مدت دوازده سال...