کسی که می خواهد جامعه شناسی بکند و نتیجه ای هم بگیرد بهتر است در تاکسی ها و اتوبوس ها و متروها در کنار مردم باشد و با مردم زندگی کند تا بفهمد جامعه امروزی ما نیاز به چه چیزی دارد.
من در تاکسی خود شهر را زیر پای می گذاشتم برای یافتن گمشده ام. اما گمشده های زیادی را می دیدم که مانند من سرگردان بودند. چه آنکه به مراد خود رسیده و چه آنکه برای رسیدنبه جا و مکانی یا لقمه نانی شب تا صبح و صبح تا شب در بیراه های زندگی پرسه می زند. خانه جدیدم در یک خیابان حاشیه شهر، در انتهای کوچه ای قرار داشت که اسمش هم جالب بود...
رمان نبود. سرگذشت یه آدم عادی بود به زبان خودمانی. نویسنده حتی در یادآوری خاطراتش هم دچار مشکل شده بود و برخی حوادث را در بستر تاریخی پس و پیش کرده است. در کل خواندن و نخواندن این کتاب توفیری به حال خواننده ندارد. درست مثل خاطره گویی یک آدم بازنشسته روی نیمکت پارک می ماند.