درباره داستان های نامورنامۀ باستان، شاهنامه فردوسی جلد 22
چون یزدگرد پادشاه شد سپاهیان را گرد آورد و با نامداران گفت هر که از دادگری بهره یابد باید به ستایش یزدان پردازد و از داد دل را شاد دارد. بَدان را زنده نخواهم گذارد، مگر آنکه پند مرا بشنوند و گِردِ کژی و ناراستی نگردند. آن را که ناراستی نورزد مقامِ عالی خواهم داد و جز با دلیر مردان و خردمندان رای نخواهم زد. ستمگر را و کسی را که مستِ غرور است و دلی پر کینه دارد، یا به ثروتِ خویش نازد و گردنفرازی کند و از خشم ما نترسد بالین او از خاک و خشت خواهم ساخت. جمع حاضران و آحاد مردمان از سخنانِ او شاد شدند. اما چون چندی گذشت و یزدگرد در پادشاهی مستقّر و مُمکن گردید و بزرگی و حشمتِ او فزونی گرفت مِهر او بر مردم کاستی یافت، خردمند نزدِ او خوار گشت و رُسومِ پادشاهی عدالت مندرس گردید. مقامِ کنارنگ و پهلوان و دلیرمرد و دانشمند و هنرور و رایزن نزد او با یادِ هوا یکسان شد. دیگر کسی در چشمِ او منزلت و اعتباری نداشت. درونِ شاه تیرگی گرفت و جفا و ستم پیشه کرد. پس وزیر و ندیم و مشاور و آنانکه مایه رونقِ پادشاهیِ او بودند گردهم آمدند و عهد کردند که به کارِ مملکت از بیم شاه نپردازند و اگر دادخواهی به تظلّم آید، یا فرستادهای از دوردست به بارگاه روی آوَرد با نرمی و ملایمت او را آگاه سازند که شاه در پیِ تیمار مظلوم و دادرسی نیست و مجالِ دیدار با کسی ندارد و بگویند آنچه مقصود شما بود با او در میان نهادیم با راستی و صداقت، امّا او به عدالت میل نمیکند.