بحث بر سر این نیست که مولانا جلالالدین اندیشههای خود را از کدام آیۀ قرآن گرفته است یا از کدام حکیم یونان یا از کدام گوشۀ فرهنگ و ادب ایران و غیر آن؛ بحث بر سر این است که او مکتب مثنوی را بنیاد نهاده است برای پرورشِ جانِ انسان و برکشیدن او سوی آسمان. درست است که مولانا تمثیل و حکایت را در مثنوی بهخدمت میگیرد تا شیوۀ پرواز را بهآدمیان بیاموزد، اما بحث بر سر این نیست که او این تمثیلها و حکایتها را از کجا آورده است؛ بحث بر سر هنریست که او در این حکایتها و مثلها از خود نمایانده است. تلفیق اندیشههای الهی و انسانی با داستانهایی که گاه عامیانه مینماید و خرافی، هنریست ظریف که مولانا در کارِ مثنویِ خود کرده است.
او بیگمان، انسانیست اهلِ خرد؛ استدلال را میپذیرد؛ بیمنطق، سخن نمیگوید و از گفتهاش بوی عقل میتراود. مولوی عارفیست که عقل و دانش را برای پرورشِ جان میخواهد وگرنه از آن بیزار است. از این است که در مثنوی، از جان و عشق و عقل سخن میگوید و میکوشد پیوندهای این سه نیروی یزدانی را بهشیوهای منطقی و عقلی، توضیح دهد. جان اگر با عشق و عقل یار شود، آدمی را از مرتبۀ فرشتگی در میگذراند و بهوالاترین مرتبۀ هستی، بهآنجا میرساند که نیروی شگرف خیال هم نمیتواند هوش را بدانجا کشاند ـ آنجا ورای این جهان، جهانِ جان است ـ جهانِ هستی جاودان است.