«قابهای خالی» داستانی عاشقانه با روایتی متفاوت است. «فهیم عطار» در این کتاب سوژههای متفاوتی برای نوشتن پیدا کرده است. این داستان درونمایههای روانشناسی و ماجراجویی هم دارد. با وجود کتابهایی مثل قابهای خالی، هنوز هم میتوان به خواندن یک کتاب خوشخوان و پرکشش ایرانی امیدوار بود.
پنج سال از مرگ «پونه» میگذرد. «شهاب» در این مدت جریان زندگی را از دست داده است. او زندگی آرامی دارد؛ درست مانند کسی که در باتلاق افتاده، حتی دیگر دست و پا نمیزند و منتظر هیچ کمک و نجاتی هم نیست. «سیامک» دوست شهاب، او را به «ترنج» معرفی میکند. ترنج روانشناسی است که سالها در آمریکا زندگی کرده و همانجا درس خوانده است. دیدارهای ترنج و شهاب چیزی بیش از ملاقاتهای رسمی میشود، حالا شهاب دیگر تنها یکی از مراجعهکنندگان ترنج نیست. او معنای تازهای برای زندگی پیدا کرده است و حاضر است برای التیام دردهای ترنج، هر خطری را به جان بخرد.
فضای داستان خیلی امروزی و ملموس است. آدمهای داستان همان کسانی هستند که آرام و بیصدا از کنارمان میگذرند و هر کدام داستانی ناخوانده دارند. شخصیت این آدمها در این کتاب خیلی خوب ساخته و پرداخته شده است. افراد و اتفاقات حتی در بیست سی سال پیش، باز هم با هم ارتباطی نامرئی دارد. دنیا چرخیده و چرخیده و آدمهای جدیدی که چندان هم غریبه نیستند، سر راه هم قرار داده است.
دیدار شهاب و ترنج از آنها دو آدم جدید میسازد. حالا زمان پوست انداختن است. شهاب که سالهاست در لاک خود فرورفته، حالا چنان شور زندگی پیدا کرده که حتی حاضر است مرتکب قتل شود «همه آدمها یک قاتل درون خودشان دارند. بعضی وقتها بیهوا از ته معده آدم بالا میآید و مرتکب قتل میشود. حالا قاتل درون من هم خودش را بالا کشیده و بعد از سالها فرصت نفس کشیدن پیدا کرده بود. دلش تصفیه حساب میخواست». پونه همه جا همراه شهاب است. انگار دو داستان موازی را با هم میخوانیم، داستان پونه و ترنج. پونه مثل سایهای پابهپا با شهاب میآید و میرود و خاطراتش را مدام در ذهن شهاب زنده میکند.
ماجرای داستان که از ابتدا در فضایی آرام و سنگین شروع میشود، در ادامه کمکم جان میگیرد. در میانهی داستان، شهاب و ترنج همراه میشوند تا به دنبال یک ماجراجویی خطرناک بروند. پایان داستان چندان رویایی نیست. اما قهرمانان داستان هیچ ترسی ندارند، چون این همان سرنوشتی بود که خودشان انتخاب کرده بودند. روایت سیال ذهن کتاب، گاهی شبیه به حدیث نفس میشود. مخاطب مدام به این طرف و آن طرف کشیده میشود و در زمان سفر میکند. داستان از چند سال پیش، به امروز برمیگردد و اتفاقات چند روز پیش را مرور میکند. نویسنده خیلی خوب توانسته با زمان و مکان بازی کند. او از این که مخاطب باهوش و کنجکاو را با خود به این طرف و آن طرف بکشاند، هراسی ندارد.
اینجا عشق است که آدمها را به حرکت وامیدارد. شهابی که تا همین چند وقت پیش در پیلهای پنج ساله فرو رفته بود و خیال برگشتن به زندگی نداشت، حالا به خاطر آرامش و آزادی ترنج حاضر است تا آن سوی دنیا برود، با غریبهها دمخور شود، ماجراجویی کند و قهرمان کسی شود که زندگیاش را زیر و رو کرده است. شهاب و ترنج آدمهای پوسیدهای هستند که حالا میخواهند برای یک بار هم که شده، خودشان به دنبال سرنوشتشان بروند و آن را حتی اگر تلخ و دردناک، با اراده و خواست خودشان خلق کنند.
عطار در سال 54 به دنیا آمده است. او که به طور پراکنده مطالبی در فضای مجازی مینوشت و منتشر میکرد، سرانجام در سال 92 اولین کتابش را با نام قابهای خالی، منتشر کرد. او با انتشار ایتن کتاب توانست تحسین خیلی از طرفداران و کسانی که او را دورادور میشناختند، را برانگیزد. موفقیت این کتاب باعث شد تا او در سال 94 کتاب «وقتی سروها برگ میریزند» را منتشر کند. فهیم عطار قلم خاصی دارد و به زبانی مینویسد که در عین سادگی، تاثیرگذار هم هست و مانند شناسنامهای به آثارش هویت میدهد.
زنی سیاهپوش کنار پنجره ایستاده بود و خیابان خیس را تماشا میکرد. انگار تازه متوجه آمدنم شده باشد، سرش را برگرداند و از کنار پنجره کنار کشید و دستش را دراز کرد: «سلام. ترنج اربابی هستم. خوشوقتم از دیدارتون».
چهل ساله به نظر میآمد و زیبا. نیمی از چهرهاش در تاریک روشنای اتاق محو بود و موهایش مثل حریر سیاه روی شانهاش ریخته بود، انگار یک شاهکار هنری را پوشانده باشند.
«سیامک یه چیزهایی ازت بهم گفته، اما بهتره خودت برام حرف بزنی».
سیامک چه گفته؟ لابد گفته که شهاب پنج سال است نخندیده، حتی گریه هم نکرده است. تیک عصبی گرفته و با هر تلنگری گوشه چشم چپش میپرد بالا. تلویزیونش را از طبقه نهم پرت کرده وسط خیابان تا اخبار را نشنود. تا نیمه شب توی ایوان آپارتمانش مینشیند روی صندلی و بعد هم به زور آرامبخش میخوابد. پنج سال است که ریشهایش را نتراشیده و شبیه رابینسون کروزوئه شده. هر چیزی هم امکان دارد ماشه خاطرات گذشته اش را بچکاند و مغزش را متلاشی کند.
هزار بار همه اینها را برای خودم هم تکرار کرده، همیشه هم بعدش سگرمههایش را در هم کشیده و خیلی جدی گفته: «دنیا که تموم نشده، این تویی که داری تموم میشی. گند زدی به زندگیت، بسه دیگه».
تمام آن حرفها را برای ترنج باز گفتم، ولی این بار به زبان خودم. تند و پشت سر هم انگار که دارم جلوِ معلم ریاضی، جدول ضرب را روخوانی میکنم. میخواستم زودتر از قرقره کردن گذشتهها خلاص شوم. وقتی ساکت شدم، چشم چپم داشت میپرید.
ترنج بلند شد و دوباره برگشت پای پنجره و شد همان پرهیب سیاه. روی دیوار روبهرو، سینه دیوار، یک تابلوی نقاشی آویزان بود. چقدر نقاشی کردن را دوست دارم. به پونه هم میگفتم که نقاشی برایم یک سر و گردن بالاتر از عکاسی است. نقاشی مرز ندارد و نقاش هر طور که دوست دارد، دنیا را خلق میکند. اما عکاسی فقط ثبت واقعیت است. دنیا به عکاس دیکته میکند که چطور نگاهش کند. نقاش داستان مینویسد و عکاس تاریخ مینگارد.
پونه میگفت: «این حرفت فقط به درد خواب میخوره و نه واقعیت. ما داریم تو دنیای واقعی زندگی میکنیم، نه تو رویا. این جا آسمون همیشه آبیه، شکوفههای گیلاس صورتیه و خون هم قرمزه».
اما من هیچ وقت واقعیت را دوست نداشتهام.
فرمت محتوا | epub |
حجم | 1.۰۳ مگابایت |
تعداد صفحات | 208 صفحه |
زمان تقریبی مطالعه | ۰۶:۵۶:۰۰ |
نویسنده | فهیم عطار |
ناشر | گروه انتشاراتی ققنوس |
زبان | فارسی |
تاریخ انتشار | ۱۳۹۳/۰۲/۰۷ |
قیمت ارزی | 4 دلار |
مطالعه و دانلود فایل | فقط در فیدیبو |
برخلاف نوشته های آقای عطار در اینستاگرام، این کتاب اثر جذابی محسوب نمی شود. ایرادات علمی و حرفه ای روانشناس داستان بسیار زیاد است. نه در استنفورد بلکه در هیچ کجای دنیا روانشناسان به این شیوه غیر اخلاقی و غیر حرفه ای رفتار نمی کنند. بعید می دانم جناب عطار آشنایی با این حرفه و اصول اخلاقی آن نداشته باشند. تکرارهای داستان بسیار زیاد بود: چشم های عسلی. عدد نه. کاش عکس شویم توی قاب. تکرارها رنج آور شدند. از جمله کتابهایی است که الان که به نیمه اش رسیده ام به زور تا انتها ادامه می دهم و فقط امیدوارم در پایان داستان ترنج ادعا کند دروغ گفته و روانشناس نیست. شاید بتوان توجیهی برای این رفتارهای عجیب او پیدا کرد. خیلی از وقایع داستان هم باور پذیر نیستند مثل سپردن یک بچه تنها به ماهرخ که در قبرس است!
رمان خوبی بوداما یه جاهاییش منطقی نبود .کساییکه رمان و نخوندن نخونن لطفا نوشین چطور دوست صمیمیه مهدخته و شوهرشو نمیشناسه یا مهدخت که شوهرشو میشناسه چطور قبول میکنه که ترنج بیاد خونشون . ترنج با توجه به سوابق شوهر مهدخت میخوادبره تصفیه حساب اونم به اون شیوه کاملن احمقانه؟که بری تو مغازه فقط بگی تو اونی همین ؟!!!! اونم با یکی دیگه که میدونی مشکل داره و مثلن داری تلاش میکنی که نجاتش بدی؟
کتاب جملات واقعا زیبایی داشت. نثرش بدل می نشست ولی ترنج اصلا شخصیت پردازی نشده بود. بحث باور پذیری داستان: ترنج چطور روان شناسی است که عاشق مریضش می شود؟ چطور این خانم تحصیل کرده تصمیم می گیرد وارد یک ماجرای مبتذل شود؟ حیف از چنین رمانی بود که درونمایه اش در حد داستان عامیانه پسند، بیاید پایین. انتظار یک رمان مدرن وجذاب را داشتم. در ضمن نباید از نظر دور داشت که داستان کشش داستانی خوبی داشت و پایانش هم واقعا خوب بود. درسته که تلخ بود اما به نظر من پایانش قشنگ بود. پایانش نقطه قوتی بود برای این داستان.
خواندن دل نوشته های اقای عطار یکی از لذت های زندگیمه.اولین کتابی بود که ازشون خوندم. نثر و سبک کما کان عالی بود.طنز دل نوشته ها را کمتر در ان دیدم .داستان ها به موازات هم انقدر گیرا پیش می رفت که من یک نفس تا اخر خواندم.با اینکه شیرینی های دلچسب زندگی هم در ان به چشم می خورد اما در کل تلخ بود شاید درست مثل خود زندگی....
اخرش خیلی بد بود. چون ادم رو به پوچی میرسونه. به نظرم یا نویسنده در طراحی یک پ ایان به اندازه کافی متنبه کننده برای کمال کم اورده یا وجود یک پایان بندی هنری و خیال انگیز وسوسه اش کرده. نثرش گیرا بود. عشق رو زیبا تصویر کرده بود. مرزهای مرسوم ایرانی و دینی که در روابط هست؛ اصلا درش نقش نداره. گرچه غیر واقعی نبود ولی بیشتر میخورد شخصیتها خارجی باشن تا ایرانی.
داستان تاحدی کشش داشت که تا انتها بروم .اما شخصیت ها خیلی سیاه و سپید بودند . از طرفی همه درآخر به هم ربط پیدامیکردن و این کمی داستان رو عیر قابل باور میکرد. شخصیت ترنج هم خیلی بهش پرداخته نشده بود. درمجموع از خواندنش پشیمان نیستم. با ارزوی تعالی بیشتر برای نویسندگان میهنم.
عالی بود. من با نوشته های آقای عطار از اینستاگرام آشنا شدم. و بعد رسیدم به این داستانشون. حال غریبی داشت. واقعا نمیشد زمینش گذاشت. چه قشنگ این آدم ها رو تو جاهای مختلف به هم وصل کرده بودند. هر چند که در ناخودآگاهم داستان های هپی اند رو بیشتر دارم، اما خیلی به دلم نشست.
از نظر من نقطه قوت کتاب نگارش و جمله های بشدت احساسی و زیباش بود نه خود داستان.درواقع اگر بدون لذت بردن از خواندن متن صرفا زیبا هستید و خیلی داستان و شیوه ی داستان پردازی براتون مهم نیست کتاب رو مطالعه کنید.به طور خلاصه یک داستان ساده با موضوع عاشقانه عادی که به دست یک نویسنده پررررر احساس نگاشته شده
نوشته های آقای عطار معمولا طنز آلود و مثبتند برای همین خواستم کتاب ایشان را بخوانم حسابی گریه کردم فارق از باورپذیر بودن یا نبودن کلیت داستان و تو درتویی اتفاقات شیوه نگارش شیرین بود و ارتباط افراد باهم هرچند تصنعی ولی خالی از لطف نبود برای ایامی که حالتان خوب نیست سراغ این کتاب نروید...
قلم بسیار زیبا و روانی داشت شیوه روایی و پرشهای زمانی داستان خیلی بدیع و هنرمندانه بود. ادامه نظر حاوی اسپویل . . . . . . . آخر داستان واقعا چنگ زد به دلم تا لحظه آخر منتظر بودم همه چیز یه جور دیگه تموم بشه. ولی خب گاهی راز موندگاری داستانها همینه مثل زندگی که همینه که هست.