مرگ به وقت بهار اثر مرسده رودوردا، نویسندهی نامدار کاتالان، که در دل بهارِ پُرطراوت، زمانی که شکوفهها بر شاخهها میرقصند و نغمهی شاد پرندگان در فضا طنینانداز میشود، رمانی هولناک با عنوان مرگ به وقت بهار روایتگر داستانی عجیب و غریب که از روستایی ناشناخته است، آغاز میشود. در این اثر پرمخاطب که جایزهی منتقدان کاتالان را نیز از آن خود کرده، قلم موی خود را به دنیایی سوررئال میآغارد و تصویری پاد آرمان شهری را پیش روی مخاطب قرار میدهد که گویی از اعماق ناخودآگاه بیرون کشیده شده است. در این رمان، زمام داستان به دست پسربچهای 14 ساله سپرده میشود که در روستایی غرق در آداب و رسوم غریب و وحشتناک زندگی میکند. گویی زمان و مکان در این دهکدهی دور افتاده منجمد شده و مردمش در تار و پود سنتهایی اساطیری گرفتار آمدهاند. مرگ در این روستا، یار همیشگی بهار است. هنگامی که نفسهای آخرِ مردی در حال احتضار به شماره میافتد، اهالی دهکده برای حفظ روح در کالبدش، بدنش را با سیمان پر میکنند و سپس او را نیمهجان در دل درختی رها میکنند! زنان باردار مجبورند با چشمبند راه بروند، چرا که نگاهشان به هر مردی، چهرهی فرزندشان را به همان مرد دگرگون خواهد کرد! و مردان جوان در مراسمی هولناک، درون رودخانهی خروشان شنا میکنند تا ثابت کنند که هیچ سنگی جابهجا نشده و سیلاب دهکده را تهدید نمیکند. برخی از این مردان، با صورتی از شکلافتاده از رودخانه بیرون میآیند و محکوم به انزوای ابدی میشوند. مرگ به وقت بهار رمانی هولناک و تکاندهنده است که تصویری شاعرانه و وهمآلود از جامعهای گرفتار در چنگال سنتهای غلط و خرافات را به تصویر میکشد. این اثر، مرز میان واقعیت و خیال را درهم میشکند و خواننده را به سفری درونی به اعماق تاریکیِ وجود انسان رهنمون میکند اگر شما هم به خواندن داستان و رمان خارجی علاقه دارید حتما به دستهبندی داستان و رمان خارجی فیدیبو سر بزنید.
مرسه رودوردا (1908 - 1983)، نویسندهی برجستهی کاتالان، در دورانی میزیست که زبان کاتالان در محدوده کاتالونیا، شمال شرقی اسپانیا، ممنوع بود. با وجود این ممنوعیت، او تمام آثار خود را به زبان مادری خود نوشت و به احیای این زبان در دورانی که هویت کاتالانها سرکوب میشد، کمک کرد. رودوردا در جوانی به فعالیتهای سیاسی نیز مشغول بود و مقالاتی در نقد دیکتاتوری فرانکو مینوشت. پس از جنگ داخلی اسپانیا، او مجبور به ترک کشور شد و سالهای تبعید را در فرانسه و سوئیس گذراند. مشهورترین اثر رودوردا، رمان مرگ به وقت بهار است که در دوران تبعید او آغاز شد و بیش از 30 سال بر روی آن کار کرد. این رمان پس از مرگ او منتشر شد و به سرعت به شهرت جهانی رسید.
مرگ به وقت بهار رمانی عمیق و تأملبرانگیز است و خواننده را به سفری شگفتانگیز به دنیایی غرق در سوررئالیسم و وهم میبرد. توصیفات شاعرانه و غنی رودوردا، فضایی رؤیایی و غیرقابلباور را خلق میکند که ذهن خواننده را به چالش میکشد و او را به تأمل در ماهیت واقعیت و هستی وا میدارد. درونمایهی اصلی مرگ به وقت بهار، ترس و مرگ است. رودوردا با ظرافت تمام، تاریکیهای درون انسان و میل او به نابودی را به تصویر میکشد. شخصیتهای داستان، هر کدام به نوعی با مرگ دست به گریبان هستند و خواننده را به واکاوی ترسها و نا امیدیهای خود رهنمون میکنند. مرگ به وقت بهار در ظاهر داستانی تخیلی است، اما در پس آن، نقدی عمیق بر سنتها و خرافات رایج در جوامع بشری نهفته است. رودوردا با به تصویر کشیدن جامعهای که در چنگال سنتهای غلط و خرافات اسیر شده، خواننده را به تفکر در مورد نقش سنت و خرافه در زندگی انسان و پیامدهای مخرب آن وا میدارد. مرگ به وقت بهار به لحاظ زبانی اثری بسیار غنی و پرمایه است. رودوردا با استفاده از تشبیهات و استعارات بدیع، فضایی شاعرانه و پر از رمز و راز خلق میکند. لحن داستان نیز گیرا و جذاب است و خواننده را تا پایان مجذوب خود نگه میدارد. مرگ به وقت بهار داستانی خطی و ساده نیست، بلکه طرحی پیچیده و پر از فراز و نشیب دارد. گرهافکنیها و معمای داستان، خواننده را مشتاق ادامهی داستان و کشف رازهای آن نگه میدارد. مرگ به وقت بهار از زمان انتشار تاکنون مورد تحسین منتقدان و مخاطبان در سراسر جهان قرار گرفته است. این رمان به زبانهای متعددی ترجمه شده و جوایز متعددی از جمله نامزد جایزهی بهترین کتاب ترجمهشده به زبان انگلیسی (2010) و جایزهی منتقدان کاتالان مجلهی Serra d'Or (1987) را از آن خود کرده است.
لباسهایم را کندم و انداختم پای درخت داغداغان، کنار سنگ مجنون. قبل از اینکه به دل رودخانه بزنم ایستادم تا به رنگی نگاه کنم که آسمان پشتسرش جا گذاشته بود. با آمدن بهار، پرتوهای آفتاب جان تازهای گرفته بودند و دیگر مثل قبل زیر زمین و لابهلای شاخهها نمیماندند. آرامآرام رفتم زیر آب، نفسم از ترس بالا نمیآمد، همیشه میترسیدم که وقتی پا به دنیای زیر آب بگذارم، هوا ــــــ که سرانجام نفس راحتی از دست من کشیده ــــــ غضب میکند و به بادی سهمگین بدل میشود، مثل باد زمستان گذشته که میخواست خانه و درخت و آدم را از جا بکند و با خود ببرد. گشتم تا عریضترین بخش رودخانه را پیدا کنم؛ دورترین نقطۀ رودخانه از دهکده، جایی که پرنده پر نمیزد. نمیخواستم کسی ببیندم. سیل آبی که از دل کوه پایین میآمد جویها و برفها را از زیر صخرهها بیرون میکشید تا از دست سایهها فراریشان دهد و رودخانه، خاطرجمع و باصلابت، میخروشید. در آن نقطه انگار تمام آبها از شوق وصال عنان ازکفداده و به هم میپیوستند و تا ابدیت ادامه داشتند؛ هر دو طرف آب خشکی بود. تا از اسطبلها و محوطۀ مخصوص اسبها گذشتم، فهمیدم که زنبوری دنبالم است، همراهش بوی گند کود و بوی عسل شکوفۀ اقاقیا هم میآمد. با بازوهایم آب را شکافتم و با پا آن را پس زدم، آب سرد بود؛ هر از گاهی میایستادم و آبی میخوردم. خورشید، که سودای اوج گرفتن داشت، از آن سوی پِدرِسآلتِس سر بلند میکرد و ردش به تن آبهای زمستانی و سفیدرنگ مینشست. به زنبوری که دنبالم افتاده بود رودست زدم و رفتم زیر آب تا ردم را گم کند و دربهدر دنبالم بگردد. آن زنبورهای یکدندۀ هفتساله را خوب میشناختم، یکجورهایی انگار همهچیز را میفهمیدند. آب کدر بود، درست مثل ابرهای شیشهای که من را یاد گلولههای چربی شفاف خودمان میانداختند، گلولههایی که در حیاطها بودند، درختهای اقاقیا، که سالها بود از سروکول خانهها بالا میرفتند.
همۀ خانههای دهکده به رنگ گل سرخ بودند. بهار به بهار خانهها را رنگ میزدیم، شاید برای همین بود که نور این فصل با باقی سال فرق میکرد. نور رنگ صورتی خانهها را به خودش میگرفت، همانطوری که نور لب رودخانه رنگ شاخ و برگ و آفتاب را. زمستانها میچپیدیم توی خانه و با موی اسب قلمموهایی میساختیم که دستههاشان از چوب و سیم بود، قلمموها که حاضر میشدند میگذاشتیمشان گوشۀ آلونک کنار پلاسا 5 تا هروقت هوا خوب شد دست به کار شویم.
اگر شما هم به خواندن رمان و داستانهای خارجی علاقه دارید پیشنهاد میکنیم حتما کتابهای زیر را که در فیدیبو در دسترس هستند، مطالعه کنید.
ناتور دشت نویسنده جی دی سلینجر انتشارات نیلا
سه دختر حوا نویسنده الیف شافاک انتشارات نون
بیلی نویسنده آنا گاوالدا انتشارات شمشاد
فرمت محتوا | epub |
حجم | 1.۰۲ کیلوبایت |
تعداد صفحات | 245 صفحه |
زمان تقریبی مطالعه | ۰۸:۱۰:۰۰ |
نویسنده | مرسه رودوردا |
مترجم |