این نوشته در وصف ساعت هایی است در نگارخانه ی استاد عزیز جناب آقای قدس (م . غریب)
شاعرِ آفتابی ها و ستاره های سکوت
فکر نکن چون برات مهم نیستم نمیدونی چقدر خسته ام ! نه ... حتی خدا هم نمی دونه ، وگرنه راضی به این همه بیدار نگه داشتنم تو این دنیا نمی شد ! اینقدر خوابم میاد که پلکای ِ این زندگی را با چوب کبریت به زور نگه داشتم که نیفته ...
سر به بیابون زدم از جنون و حالا وسط این کویر دل ِ بارونیم را می برم دریا شاید با نوشیدن دوتا فنجون چای وسط شعر خواب از سرم بپره !
آره "دریا" ... همون عکاسخونه ی شاعر ِ غریب ، کنار مسجد آشنا . پلّه پلّه میرم زمین تا برسم به آسمون و رها بشم . قربون ِ این در چوبی بشم که همیشه باز و نیازی به کوبوندنش نیس و کولوناش زیر عرق شرم شون زنگ زدن و رنگ دل خون انارهای عمویی رو گرفتن ، همون انارهایی که همه جای قصه ی عمو ردشون هس ولی لب بهشون نمی زنه ! آخه میوه ی ممنونه هم که باشه مگه ما تو بهشتیم که از تبعید شدن می ترسی؟... راستش دلم رضا نمی ده بپرسم" چرا؟ " گاهی بعضی چیزا رو نپرسی و ندونی قشنگ تره ... مثل اون روزی که جای شکوندن سکوتم اون حافظ قدیمش را برداشت و با یه فال تموم ِ حرف و غم تو نگام را شعر کرد و گذاشت و تو دستم یه انار گذاشت و برام از پاییز گفت و خدا ...
فال حافظ اش هم خبط و خطا نداره و می گه اگه دلت فال بگیره "حافظ جان" هم جواب میده ! هرچند تو گذر زمون برگ برگ شده ، هنوزم وسط رومیزی آبیش مثه خورشید می درخشه و تو دلش غیر حال من و فال تو یه گل پر و پرِ مرغ عشق جا داده ... پَر همون دوتا عاشق کوچولوی گوشه ی عکاسخونه ، درست روی دیوار کاهگلی !
نه چهچه می زنند و نه تخم می زارن اما نون و آبشون دیر نمی شه که عمویی هواشون را داره ... عمویی هوای عاشقا را خوب داره!
وقتی اون فندک خاتم کاریش را در میاره و اصفهان را آتیش می کنه و می زنه به پیپ اش ، سمنان رو دود بر می داره و صداشو این ابرا میارن که داره قصه ی دنیا و شایدم دنیاش رو می گه و نگاه من لای موهاش تاب می خوره و میاد پاین و می پره رو ابرا و گم می شه ... گاهی میگم قد ِ این سالهایی که جنگل موهاش به این بلندی رسیدن هم منتظر بوده باشه ، قد این تارای سفید شده هم سختی دیده باشه هم کافیه واسه بچه خطاب کردن من و امثال من ! هرچی باشه تو آسیاب که مو سفید نمی کنن ! من خودم به تنهایی چندتا از موهای بابام را سفید کردم ، حالا خواسته یا ناخواسته ... چه برسه به این مرد که غیر روزگار و پسرش یه مشت قد و نیم قد دیگه مثه من دور و برش تاب می خورن و عمو و بابا و آقاجون صداش می کنن .
همیشه بعد یه کم احوال پرسی منو با یه عالمه چش که دور تا دور سقف ذل زدن بهم تنها می ذاره و میره آب جوش چایی بیاره تا جای حرفایی که از دلمون می ریزه رو با یه چیزی پر کنیم ... آره همشون راس راس یا زیرزیرکی نگام می کنند به جز همون حسین جان ِ عمویی (حسین پناهی) خدا میدونه وقتی عمو داشته عکسش می کرده کجا رو نگاه می کرده و تو ذهنش چی بوده ! عوضش من صد دفه جمله اش که روی دیوار با خطی طلایی نوشته را با نگام هی می خونم و می رسم ته از سر می گیرم :
نیستیم!
به دنیا می آییم
عکس یه نفره می گیریم!
بزرگ می شویم
عکس دو نفره می گیریم!
پیر می شویم عکس یه نفره می گیریم...
و بعد دوبار باز نیستیم
با طلایی که هیچ ... باید با آب طلا نوشتش ! بعدش نگام را برمیگردونم که با نگاه دوربین چوبی قدیمی گره می خوره و ازش می پرسم تو تا حالا چندتا عکس یه نفره ، دونفره گرفتی ؟ و یه آه ... که عمویی سر می رسه و می پرسه کجایی ؟! فرقی نداره صندلی ها رو مهمون پر کرده باشه یا نباشه ، آشنا باشن یا نباشن ، همیشه صندلی نگاهمون خالیه از کسایی که باید باشن و نیستن و لای در و دیوار بی جون خودمون دنبال یه رد و نشونی ازشون می گردیم ! _ جوابی ندارم و لبخند می زنم ... از آلوچه های باغ پدربزرگ و چارقد ننجون هم که حرف بزنیم بازم می رسیم سر یه قصه ی همیشگی و عمو دست می بره تو کیفش و دفتر کاغذشو پهن میکنه و شعر می خونه یا شعرای منو زیر و رو می کنیم و گاهی میرسه به یه جمله ، کلمه یا نقطه و سرشو میاره بالا و با یه پیچ و تاب دادن به چشم و ابروش تا تهش را می رم ... چقد خوبه یه استاد داری که باحوصله تموم مشقاتو غلط گیری میکنه که فردا روز گوش ات را نپیچونند که چرا یه نقطه بالا و پایین گذاشتی یا اصن چرا گذاشتی ؟
البته با خودم باشه می خوام دفترمو جمع کنم تا با اون صداش که انگار با خسرو شکیبایی یه نسبتی داره برام شعرای خودش را بخونه ، که از دل میاد و به دل بدجور می شینه ... یا یه جورایی نمک رو زخمت می پاشه اما شیرینه!...