«به خواب دیدم که مرا گفتند ترا با یک ولی همصحبت کنیم. گفتم کجاست آن ولی؟... گفتند در روم است.»۱ این سخن، آغاز داستان از سایه درآمدن شمس تبریزی است. تا پیش از آنکه شمس این خواب را ببیند مسافری آواره بود که از شهری به شهری دیگر میرفت و در کاروانسراها اقامت میکرد. قفل بزرگی بر در حجرهاش میزد که تنها تکهحصیری بر کف آن پهن بود. شام و حلب را، بغداد و تبریز را، بیابانها را و کوهها را بیتاب میگشت و به هیچ آبکناری آشیانه نمیساخت. اینگونه بود که او را «شمس پرنده» میگفتند.
«من پیروی این فلانالدّین نکنم و بر آن سلام ندهم.... آن فلان گفت: به خانقاه نیایی؟ گفتم: من خود را مستحقّ خانقاه نمیبینم و نمیدانم. این خانقاه جهت آن قوم کردهاند که ایشان را پروای پختن و حاصل کردن نباشد. روزگار ایشان عزیز باشد، به آن نرسند. من آن نیستم. گفت: مدرسه نیایی؟ گفتم: من آن نیستم که بحث توانم کردن، اگر تحتاللّفظ فهم کنم، آن را نشاید که بحث کنم و اگر به زبان خود بحث کنم، بخندند و تکفیر کنند و به کفر نسبت کنند، من غریبم و غریب را کاروانسرای لایق است...»۲
نام او به روایتی «محمدبن علیبن ملکداد» است. احتمالاً در سال ۵۸۲ هجری قمری (۱۱۸۵ میلادی) به دنیا آمد. «این عیب از پدر و مادر بود که مرا چنین به ناز برآوردند.»۳ این کودک نازپرورده به سرعت طفلی شد گریزپای. دربارهی پدر میگوید: «نیک مرد بود... الا عاشق نبود، مرد نیکو دیگر است و عاشق دیگر...»۴ «پدر از من خبر نداشت. من در شهر خود غریب، پدر از من بیگانه، دلم از او میرمید. پنداشتمی که بر من خواهد افتاد. به لطف سخن میگفت، پنداشتم که مرا میزند، از خانه بیرون میکند.»۵
روی از خانه و خانمان برتافت و به مدارس و مجالس درس و وعظ پناه برد. «شمس خونجی»، «پیر سلّهباف» و «پیر سجاسی» از پیران طریقتی بودند که شمس را آموزش دادند. اما شمس تبریزی عارفان و مشایخ بزرگ دیگری را نیز در مسافرتهای پیاپی ملاقات کرد. نامهای «شهاب هریوه»، «فخر رازی»، «اوحدالدّین کرمانی» و «محیالدّین ابن عربی» را میتوان در کتاب مقالات شمس پیدا کرد اما آنگونه که خود میگوید هیچکدام را نتوانست همصحبت خود بداند. میگفت که پیوسته آب از سرچشمه مینوشد.
گاهی به کودکان آموزش میداد اما خود میگوید که در این کار سختگیر و خشن بوده است.
پس از سفرهای بسیار، در سال ۶۴۲ هجری قمری، در آستانهی کهنسالی به قونیه رسید. در این زمان شمس احتمالاً شصتساله بود. زاهد و شیخ معروف مولانا جلالالدین محمد بلخی را دید و آنگاه یکی از بزرگترین حماسههای معنوی در تاریخ عرفان ایران اتفاق افتاد. میان او و مولانا، شیخ شهر قونیه، آتشی افروخته شد که هر دو را سوزاند. از خاکسترشان اما شعر و عشق به جا ماند: مقالات شمس تبریزی، دیوان شمس تبریزی، مثنوی معنوی، فیه ما فیه و....
شمس سر پرسودایی داشت و نظام منطقی فلسفه را نمیپذیرفت. شیفتهی علمی باطنی و معرفتی اشراقگونه بود. از همین روی مولانا را از زهد و تحصیل و بحث و فحص بر حذر میداشت. شیخ شهر را به لباس صوفیان آراست و به سماع واداشت. در ورودی مدرسه مینشست و اجازه ملاقات با مولانا را به کسی نمیداد. مریدان و دوستان مولانا، روزها و شبهای بسیار آن دو را میدیدند که از همه عالم کناره گرفتهاند و به کنجی نشستهاند و خیره به چشمهای یکدیگر سخن میگویند. مدرسهی شهر دیگر رونقی نداشت. این گونه بود که حسادتها آغاز شد. مردم شمس را مردی «آفاقی» (غریبه) میدانستند که شیخ و مراد را به گروگان گرفته است. بدگوییها و دشنامها روزگار را چنان بر شمس تنگ کرد که او بیخبر از قونیه رفت و مولانا را چونان درختی سوخته در حسرت باران به جا گذاشت.
اما مدتی بعد نامهای از سرزمین شام رسید که مولانا را از چلهنشینی به درآورد. بلافاصله سلطانولد، فرزند مولانا، روانهی شام شد و شمس را به قونیه بازگرداند. مولانا تا بیرون شهر تا کرانهی بیابان به پیشواز شمس رفت. مجالس سماع بار دیگر گرم شد و بدگویان نزد شمس توبه کردند.
دیری نگذشت که درهای خانهی مولانا بار دیگر به روی شمس گشوده شدند. اینبار اما در اندرونی خانهی مولانا دختری دل از شمس ربود.
مولانا سالها پس از مرگ همسرش، گوهرخان، با کراخاتون ازدواج کرد. کراخاتون از ازدواج پیشینش صاحب دختر و پسری بود. دختر تازهی مولانا، «کیمیاخاتون»، باور نداشت که این پیرمرد شصتسالهی شوریدهسر و بیجا و مکان قصد ازدواج داشته باشد چه برسد به اینکه از دختری بیستساله تقاضای ازدواج کند. شمس و مولانا بهسرعت به تدارک این ازدواج مشغول شدند بیخبر از آنکه نه دختر چندان راضی است و نه «علاءالدین چلبی»، پسر جوان مولانا، که از پیش عاشق کیمیاخاتون شده بود اما در خود شهامت اظهار عشق نیافته بود.
پس از ازدواج، این زوج ناهمگون در صفهای در مدرسه ساکن شدند. شمس بیش از پیش به کیمیاخاتون دلباخته شد و در آستانهی پیری جامهی سفر از تن به درآورد و عشق اینجهانی را تجربه کرد. اما علاءالدین نیز بیکار نمینشست و گاهبهگاه به بهانهی دیدار پدر با حضور نابهنگام در آن صفه غیرت شمس را برمیانگیخت. «علاءالدین را دیدی چگونه تهدید کردم در پرده؟... من او را منع کردم که به حجره بیاید، مرا تشویش بدهد، آن موضع جهت خلوت و تنهایی اختیار کردم.»۶ دشمنان شمس از آنچه که میان این دو مرد روی داده بود استفاده کردند و گفتند: این چه جسارتی است که بیگانهای بیاید و نور چشم صاحبخانه را به خانه راه ندهد؟
شمس به سلطانولد فرزند دیگر مولانا گفت: «اینبار چنان سفری خواهم کرد که کس نداند کجایم. سالها خواهد گذشت و از گرد من کسی اثری نخواهد یافت.»۷
شمس که از گشتوگذارهای گاه دیرهنگام کیمیاخاتون با دیگر زنان خانهی مولانا نیز دلچرکین بود بیشتر و بیشتر برافروخته میشد. یکبار که کیمیاخاتون دیرهنگام از مجلس مادربزرگ علاءالدین چلبی بازگشت، مشاجرهای سخت میان زن و شوهر درگرفت. کیمیاخاتون بیمار شد و پس از سه روز درگذشت.
دیگر حجت بر شمس تمام شده بود. این عشق پیرانهسر برای شمس بهایی گزاف داشت. احساس ناکامی از ازدواجی که پس از یک سال از دست رفت و بدگوییها و دشمنیهای مردم قونیه کار خود را کرد و شمس بار دیگر خود را از قید تعلق رها کرد و به سوی آسمان بال گشود و ناپدید شد. اما اینبار برای همیشه.
مولانا دوبار به روم شتافت. اما شمس را نیافت. گویا خیال سفر سومی هم به سر داشته اما به هر دلیل انجام نشده است.
روایات چندی هست که شمس را قربانی توطئهای میدانند که علاءالدین نیز در آن دست داشته است. گویا شبی شمس با مولانا در خلوت نشسته بوده که شمس را به بیرون میخوانند. شمس مجلس را ترک میکند و دیگر بازنمیگردد. گویا سلطانولد باخبر میشود که عدهای شمس را کشتهاند و به چاهی انداختهاند. سلطانولد نیمهشب یاران محرم را جمع میکند و جسم بیجان شمس را از چاه به در میآورد و در مدرسهی مولانا به خاک میسپارد. گویا او هرگز جسارت آن را نیافته که مرگ شهادتگونهی شمس را به مولانا خبر دهد و به همین دلیل از سفرهای پیاپی مولانا به شام جلوگیری نکرده است.
اکنون کلاه، پاپوش و سرِ عَلَمی در موزهی قونیه نگهداری میشود که میگویند از آنِ شمس تبریزی است. جز اینها و یادداشتهای پراکندهی او که در کتاب مقالات گردآمدهاند چیزی از شمس باقی نمانده است. اما شخصیت بینظیر این مرد آواره و مرگ افسانهوارش چنان در تمامی شعرها، آموزهها و آثار ادبی مولانا رخنه کرده که شاید بتوان این آثار را به شمس نیز نسبت داد. هرچند خود او سقراطوار علاقهای به نوشتن و مکتوبکردن عقایدش نداشت. همانگونه که سقراط در آثار شاگرد خویش، افلاطون، جاودانه شد، شمس نیز چون مولانا را برکشید شاهکار ی به تمام خلق کرد و در تاریخ ماندگار شد.