درباره مجموعه داستان های شاهنامه، قیام کاوه، سرنگونی ضحاک جلد 4
کسی کو هوای فریدون کُنَد
سَر از بندِ ضَحاک بیرون کُنَد
جمشید پادشاه ایران، به قولِ ادبینویسان، در سر سودای خدمت داشت، یعنی خواست برای مردم کار کند. چون بر تخت نشست، گفت به جز پادشاهی، خودش به کارهای روحانی و آخرت مردم میرسد و مردانِ دینی را بیکار و منزوی کرد. پس از آن، ارتشی قوی ساخت تا پشتیبانِ ارادهی پادشاه باشد. آنگاه به گروههای گوناگونِ مردم که دست به کار و تولید داشتند رسیدگی کرد. در ایران نخستین اتحادیههای کارگری را بنا نهاد، تا به قولِ فردوسی هر کس جایگاه و مهمتر از آن، حد و اندازهی خود را بداند.
جمشید گرمابه (حمام) و بناهای شکوهمند ساخت، تا مردم در رفاه و آرامش روزگاری بهتر داشته باشند، اما... مردمِ ایران از او ناخشنود شدند. به تدریج نابسامانیها تبدیل به شورش و جمشید مجبور شد از ایران فرار کند.
ماجرا چه بود؟
جمشید پس از پدرش تهمورس (طهمورث) یا تهمورسِ دیو بَند بر تختِ پادشاهیِ ایران نشست، ببینیم پس از آن چه گذشت؟
-قسمتی از متن کتاب-