درباره مجموعه داستان های شاهنامه، زال و رودابه جلد 3
به چهره چنان بود بر سانِ شید
ولیکن همه موی بودش سپید
در روزگارِ پادشاهیِ منوچهر، سامِ پهلوان فرزندِ نریمان، صاحبِ نوزادی شد که او را از چشمِ پدر پنهان کردند، زیرا نوزاد با موی سفید به دنیا آمد. سام نوزاد را اسبابِ شرمساری دید تا افتخار! تصمیم گرفت از شَرِ او خلاص شود. دستور داد کودک را به کوه انداختند. پرندهای (سیمرغ) در کوه آشیان داشت، نوزاد را دید و به لانه برد.
سالها گذشت. شبی سام خوابی عجیب دید. خوابگُزاران (مُعَبَران، تعبیرکنندگانِ خواب) مژده (بشارت) دادند فرزندِ او زنده است. سام دو دل بود، اما خوابِ او تکرار شد. سام به کوه رفت. با دشواری فرزندش زال را یافت، زال نمیخواست نزدِ پدر بازگردد و بر تختِ شاهیِ زابل بنشیند.
زال به کابل رفت. مهراب پادشاه کابل، فرزندِ ضحاکِ تازی (عرب) خراجگزارِ زابل بود، یعنی به حکومتِ زابل مالیات میداد. زال شنید مهراب دختری به نامِ رودابه دارد که در زیبایی مانند ندارد. ندیده به او دل باخت. همین حال را رودابه داشت و چنان بیتاب بود که به ندیمانِ حَرَم گفت کاری کنند زال خطر را به جان بخرد و به دیدارِ او بیاید.
زال و رودابه پنهانی دیدار و عهد کردند ازدواج کنند. این خبر به گوشِ سام و منوچهر رسید. آنها با این پیوند مخالف بودند. حتا شاه چنان خشمگین شد که فرمان داد سام به کابل حمله و آنجا را با خاک یکسان کند. زال برای نجاتِ جانِ رودابه به تکاپو افتاد. او بیخبر بود که مهراب برای خاموش کردنِ خشمِ شاه ایران میخواهد رودابه را جلوی چشمِ مردمِ کابل بکشد...
کسی نمیدانست چه خواهد شد؟ آیا زال میتوانست معشوق را نجات دهد؟ آیا قرار بود رودابه قربانیِ خشم و کینهی شاه ایران از مهرابِ کابلی شود؟ و...
چاره نیست جز آنکه گوشِ جان به قصهی پر از مشکلِ زال و رودابه بسپاریم...
-قسمتی از متن کتاب-