اشلی باتلر یک اسم واقعی است. همین حالا اگر در گوگل جستجو کنید اطلاعات کافی و مستندی از او به دست می آورید. فقط دقت کنید باتلر را با u بنویسید نه با a. همان پسر قد ۱۸۰ و چند سانتیمتری که توی سفارت باهم آشنا شدیم. اشلی در حق من چند لطف بزرگ و قابل قدردانی انجام داد. اول اینکه باعث شد من در دهه سی زندگیم مهاجرت نکنم. چطور؟ خیلی ساده.
طی اقامتش به تهران یک شب خانه یک پسر ایرانی در خیابان اندیشه عباسآباد دعوت شده بود. او اشلی را بخاطر آن دو دختر فرانسوی که در آن روزها در هتل محل اقامت اشلی همان هتل نادری در خیابان جمهوری اتاق داشتند میشناخت. آنها روزانه موقع صرف صبحانه یا رفت و آمدهایشان به بیرون هتل اشلی را میدیدند و با او سلام و احوالپرسی می کردند. اشلی یکبار یکی از آن دخترها را به من نشان داده بود. آن شب در خانه عباس آباد اشلی با شیطنت به من اشاره کرد و فهماند داوود عاشق لیز شده. در اصل داوود بخاطر آنها یک دورهمی شبانه ترتیب داده بود به اشلی هم گفته بود اگر دوست یا همراهی در تهران دارد می تواند او را هم همراه خود ببرد. من هم از خدا خواسته به محض مطرح شدن این پیشنهاد پای تلفن شال و کلاه کردم و عزم رفتن به خانه داوودی که به عمرم نمی شناختمش. مهمانی در یک آپارتمان کوچک و مدرن در انتهای سراشیبی اندیشههای عباس آباد. قبلش البته خودم را با تاکسی به هتل نادری رسانده بودم که با اشلی به مهمانی بیایم. به محض ورود داوود شروع کرد به انگلیسی صحبت کردن. طوری فضا و جو خارجی بود که من حتی روم نشد یک کلمه با داوود فارسی حرف بزنم. آخرشب برخلاف تصور خودم آن قدر سرم سنگینی میکرد و حرف زدن و گوش دادن به انگلیسی در بحثها آن قدر انرژی از من گرفته بود که فقط دلم می خواست زودتر خودم را روی تخت اتاقم ببینم و بخوابم. عجیب بود همیشه در طول سالهای زبان خواندن و یاد گرفتنم در موسسه و دانشگاه دلم میخواست در فضاهای غیرفارسی زبان معاشرت کنم. می خواستم هم تمرین خوبی باشد برای مهارتم و هم شیفته فرهنگ تخیل برانگیز انگلیسی بودم که توی کتابها خوانده و در فیلمها تماشا کرده بودم. از آن سرراستگویی گرامر و بیحاشیه سر اصل مطلب رفتن فرهنگشان واقعا لذت می بردم و از ادا اصولهای به ظاهر مودبانه فارسی بیزار بودم. تجربه آن شب بیهیچ اتفاق غیرمنتظرهای باعث شد پرونده ذهنی مهاجرت را از لیست هدفهایم بیرون آوردم. حداقل چند سال در مورد این ماجرا وقت گذاشته بودم و فکر میکردم آمادگی خوبی برای رفتن دارم. اما تصمیمم را گرفتم و با خودم قرار گذاشتم بیشتر از این وقتم را هدر ندهم. در ایران می مانم و مثل آدم زندگی میکنم. آن شب اشلی و آن دو دختر فرانسوی بر خلاف سلام و احوالپرسی کردنهای کوتاه و تکان دادن سر توی محدوده خیابان جمهوری که انگار سر بازکنی بود بیشتر باهم صمیمتی واقعی داشتند. صمیمیتی از جنس اروپایی بودنشان و آشنایی در یک کشور غریبه. این دقیقا نقطه مقابل ارتباط من و داوود بود تا جایی که تا اواسط شب بارها به شک افتاده بودم که داوود شاید تنها نامش ایرانی به نظر میآید شاید عرب یا ترک است. رفتارهاش شباهتی به ایرانی بودن نداشت. بین آن چهارنفر من بدجوری احساس غریبگی میکردم. چند روز بعدش با خودم فکر میکردم تجربه زندگی کردن در یک کشور اروپایی همین است در ابعاد چند برابر بزرگتر پس بوم... سرم به دیوار خیالی و بزرگ سالهای نوجوانی و جوانی ام برخورد کرد و باز هم بوم ...ترکیددد... دومین محبت اشلی به من زمانی بود که کتاب به سوی فانوس دریایی وولف را توی کولهپشتیاش دیدم در قطع کوچک و با کاغذهای کاهی. آن روزها من به آثار وولف و از همه مهمتر به زندگینامهاش علاقه مند شده بودم جوری که چند بار بازی کیدمن در فیلم ساعتها را تماشا کرده بودم و تحت تاثیرش قرار گرفته بودم البته که من قرار نبود با مشتی سنگریزه در جیبهای دامن بلندم در حالی که موهایم را از پشت با کلیپس سامورایی بستهام و نامه خداحافظی از اشلی را روی میز کارم گذاشتهام به دریاچه کنار خانه بروم و آب آهسته آهسته تا روی سرم را بپوشاند. اما لمس آن رمان کوچک تا شده با خطوط همیشگی ریز انگلیسی در دستم پیوند عمیقتری بین من و صاحب کتاب ایجاد کرد.