به سایه روشنِ ستونهای سه گانه زندگیام:
تکیهگاه آسمانی که واژههایم را سقف کرده است.
بر «دیروز»م چنان خیمه زدهاند که ریشههایش تا «امروز» تا «فردا» تا «دریا» دویده است.
نه! نه من: آنها، آسمانی را سرودهاند که زیر آن، اندوهم همچنان گلوی سرنوشت را میفشارد:
او که هنوز هم بخشی از اویم: مادر
که در برابر رنج ایستاد، خانه را روشن کرد و رفت تا در «تمام نشدن» او
پربگشایم
و او، که هنوز هم بخشی از من است: شیلا
پرشکوهترین جشنی که زندگی برایم تدارک دیده بود:
هنگامی که آفتاب زیبا نیز بسنده نمینمود؛ چراغی بود که برای چراغانی آسمانم کفاف میداد:
نه چون درخشِش روزنی در مغاکِ حفرههای بختک «دیروز» که چون نوری از دور که هنوز بر آب و بر بختِ شور به سمت «حجمی نامنتظر» میکشاندم که ثقلش گاه زمان را منحنی میکند تا نام «فردا» بر آن بگذارم؛ که ثقلش روح را چنان منحنی میکند که «خود» را وا میگذارد و «چشمِ پنهان» جهان میشود...
-از متن کتاب-