شکوهی دفتر قطور سرودههاش را زیر بغل زد و آمد توی حیاط که شلیک چند گلوله در هوا ترکید. نقش چهرهی مردی جلو چشماش چرخید که در کاسهی سرش چشم نبود. چهرهای که پنجاه و پنج سال هر روز گاه گاه میدید و هراسیده به کنجی میخزید. چهره مثل جغد کور جلوش راه میرفت و میگفت:
«پا بذار جای پای من.»
آفتاب غروب روی دیوار و کف حیاط تابیده بود که او لنگان لنگان دنبال سایهاش راه افتاد. در طول راه به چهرههای عابران نگاه کرد تا ببیند در کاسهی سرشان چشم هست. به مرد بیچشم فکر کرد تا سایهاش میان نور چراغ درگاه تالار محو شد.
آفتاب غروب پشت کوه افتاده بود. او با فشار تندباد ایستاد و به زوزهاش گوش داد. تند باد، موج به موج به صورتاش پنجه کشید که او دفتر سرودههاش را زیر بغل فشرد. نگاهاش را به موج باد سپرد تا به یک تکه ابر سیاه رسید. طرح چهرهی جوان سوار تکه ابر، سوی کوه البرز رفت و صداش در باد پیچید: «بیا.»
چهرهی جوان درست شبیه چهرهی عکس پنجاه و پنج سال پیش خودش بود که حالا توی قاب، روی تاقچهی اتاقشاش بود. نگاه با طرح چهره به یال کوه صعود کرد و توی ابر تیرهی قله گم شد.
صدای مرد بیچشم به گوشاش زد:
«غول اومده، غول، غول...»
شکوهی زیرلب گفت: «من جلو تو غولم.» و چرخید سوی درگاه و از موج نور گذشت. در سایه روشن تالار پیش رفت و به همهمهی آدمها گوش سپرد. میان آدمها دنبال چهرهی جوان گشت که پیدا نبود. نور درخشان چلچراغ به چشماش زد که چهرهی جوان را دید. چهره پشت میز خطابه، میان نور چلچراغ شناور بود. قندیلهای چلچراغ از سقف میز خطابه آویخته بود. لنگان لنگان از لابهلای صندلیها و آدمها و هوای سایه روشن گذشت و رسید پای پلکان. خواست از پلهها بالا برود که یک پایش از جا کنده نشد. خم شد و به زانوش چنگ زد. پنجه بر خم زانو، پا را بالا کشاند و دنبال تکیهگاه گشت. دستی در هوا چرخید که به درازای یک عصا بود. کف دست به پهنای پارو مقابل سینهی او قرار گرفت.
صدا گفت: «غول بیپا...»
شکوهی فکر کرد، صدا دارد در تالار میرقصد. یاد آب رقصان نهر کوه پایه افتاد که خودش کنار آن رقصیده بود.
یادش آمد که رقص صدا با رقص او در کنار آب نهر، دو چهره و دو معنا دارند.
- از متن کتاب -