«موشها» از سالهای بسیار دور ساکن محلهای بودند که در فاصله دامنه یکی از تپههای شمالی شهر تهران تا اتوبانی که شمال و جنوب تهران را به هم وصل میکرد شکل گرفته بود. سالها بود مهاجران به تهران، در آلونکها و خانههای سُست ساخته شده در آن زندگی میکردند. موشها را همه اهالی محل به خاطر داشتند. آنها از سالهای دور همنشینِ اهالی این محل بودند. موشهای کوچک از اهالی محل فراری بودند. یکی از تفریحهای پسربچههای محله، شکار بچه موشها و انداختن آنها داخل آتش و لذت بردن از صدای جیغهای ریزی بود که از این موجودات شنیده میشد، اما موشهای بزرگتر به راحتی در محله رفت و آمد میکردند و پسربچههای بازیگوش محل از نزدیک شدن به آنها وحشت داشتند. موشهای بزرگ با موهای قهوهای تیره، چشمهای ریز و براق و گوشهایی که شبیه قیف بود، از دیدن آدمها نمیترسیدند و به زندگی آرام و مسالمتآمیز در کنار آدمها عادت کرده بودند.
حالا چند ماهی میشد سر و کله «موشهای آدمخوار» در محله پیدا شده بود. چند نفری از اهالی محل که این موجودات را دیده بودند، با آب و تاب به هممحلهایها میگفتند این موشها جثهای اندازه گربه دارند و با دیدن آدمها فرار نمیکنند، میایستند و زُل میزنند در چشمهای آدم و تا وقتی سنگی به طرفشان پرتاب نشود، از جایشان تکان نمیخورند...
-قسمتی از متن کتاب-