مخلص شما هنک سگِ گاوچران. شاید تعجب کنید که من ساعت هشت صبحِ روزی که میخواهم راجعبه آن صحبت کنم توی رختخواب چهکار میکردم.
انگار در ماه سپتامبر بود. روزها گرم و ساکن و شبها با نشانههایی از سرمای پاییز. آن وقتِ سال منطقهی ما حالتی دلتنگکننده دارد.
بله، اولینبار در ماه سپتامبر بود که شبی صدای مرموز یک ویولنزن به گوشم خورد.
نمیدانستم کمی بعد مرغدانی ما مورد حملهی یک حیوان ناقلا، یاغی، آبزیرکاه و فریبکار قرار میگیرد و حتی خود من یکی از مظنونین پرونده خواهم شد، یا اینکه دوباره با تنها عشق زندگیام دوشیزهی بیهمتا، بیولا سگ کالی، روبهرو خواهم شد.
تا یک دقیقهی بعد این ماجرا را برایتان تعریف میکنم. چیزی دربارهی تا دیروقت خوابیدن گفته بودم؟
معمولاً من با کمال غرور اولین کسی هستم که در مزرعه بیدار میشوم، خودتان که میدانید. یک دلیلش این است که دوست دارم جلوتر از همه باشم. دلیل دیگر آنکه شک دارم خورشید بدون آنکه من بیدار باشم تا به کارش نظارت کنم طلوع کند.
میخواهید بدانید چرا به خورشید اعتماد ندارم؟ دلیل سادهای دارد.
خورشید گرد است، درست؟ یک کُره است. اگر تابهحال طلوع خورشید را دیده باشید، حتماً متوجه شدهاید که خورشید از ته آسمان به سقف آن میرود. به عبارت دیگر این کرهای که ما اسمش را خورشید گذاشتهایم به سمت بالا میغلتد...
-از متن کتاب-