سیگارش را که روشن کرد، چراغ راهنما سبز شد. جعبه را طوری زیر بغل گرفت که بتواند دستش را توی جیب پالتواش فرو کند. از خیابان گذشت. چراغهای پمپبنزین روشن بود. با خود فکر کرد: اگر ایران بود حالا تابلوِ«استعمال دخانیات ممنوع» را میدیدم. ندید. راهش را کج کرد. سایهاش افتاد توی جویی که آبش یخ زده بود. جعبه کج شد. ایستاد. سیگارش را پرت کرد توی همان جویی که سایهاش در آن شکسته بود. پیرزنی با سگی ژولیده و کثیف از رو بهرو میآمد. سگ کوچک بود و پشمالو. قلادهی گردنش در دست پیرزن بود. قلادهی گردنش در دست پیرزن بود که پیشاپیش میدوید. انگار که سگ پیرزن را با قلادهاش میکشید. مرد را که دیدند، ایستادند. چنان به مرد خیره ماندند که مرد گفت: «Hej.» پیرزن به سگ نگاه کرد و گفت: «Hej.» بعد سرش را بالا آورد و با لحنی خسته چیزی به مرد گفت. مرد نفهمید، سرش را تکان داد: «Jeg vat inte.» پیرزن دوباره همان چیز را با همان لحن پرسید. مرد همان جمله را با همان لحن تکرار کرد و رفت. صدای پیرزن دوباره چیزی گفت. مرد چرخید سمت صدا، پیرزن به سگ نگاه میکرد و سگ به زمین.
کوچه خلوت بود. مرد خواست چند دقیقهی راه را با زمزمهای پُر کند. چیز بهخصوصی یادش نیامد. سیگار دیگری روشن کرد. فکر کرد به ترانهای که بارها شنیده و خوانده بود. ترانه در مورد پرییی بود که چندی است پیدایش نمیشود و خواننده انگار دنبالش میگردد و: کجایی؟....
-قسمتی از متن کتاب-