در یکی از بعدازظهرهای گرفتهی اواخر ماه دسامبر، پسر به برادرش گفت: «دیگه فقط چند روز باقی مونده.» ابرها در ارتفاع کمی بر فراز آنجا معلق بودند و بیم آن میرفت که هر لحظه باران ببارد. تعطیلات تمام شده بود (البته تعطیلات دیگر برای او خیلی مهم نبود) و شب سال نو بهزودی از راه میرسید. با وجود هوای گرفتهی بیرون، پسر سرزندهتر و شادتر از همهی این سالها بود. تنها چیزی که در این لحظه بر دوشش سنگینی میکرد این بود که هنوز خیلی کارها باید انجام میشد. هیچکدام از جزئیات را نمیشد به بختواقبال سپرد. زمانبندی از همهچیز مهمتر بود.
برادرش جواب داد: «آره.» ولی حس میکرد که برادرش چندان هم هیجانزده نیست.
پسر برگشت و به برادرش چشمغره رفت. «چیه؟»
برادر سرش را پایین انداخت و به کفشهایش چشم دوخت. «هیچی. فقط اینکه...»
پسر حرف برادرش را قطع کرد: «وای نه! دوباره شروع نکن. دیگه داره تموم میشه.»