ماجرای الیاس، پسر محمدجان، با یک نگاه ساده شروع شد؛ مثل خیلی از ماجراهای عشقی دیگر که همیشه با یک نگاه شروع میشود.
الیاس تا چشمش به صفورا، دختر بشیرخان، افتاد احساس کرد که ضربان قلبش بالا رفت و دست و پایش را گم کرد و مثل آدمی گنگ و گیج زل زد به صفورا. صفورا پشتِ درِ نیمهبازِ آهنی ایستاده و منتظر بود تا الیاس بگوید با چه کسی کار دارد. الیاس اما ـ قبل از اینکه با کف دست به درِ آهنی بکوبد و قبل از اینکه چشمش به چشمهای باریک و بادامی صفورا بیفتد ـ میدانست که باید پیغام پدرش را به مباشرِ خان بدهد و بگوید که پدرش نمیتواند فردا به سرِ زمین برود و کار شخم را با تراکتور ادامه بدهد. بگوید که تراکتور واشر سرسیلندر سوزانده و یکی دو روزی کار دارد.
-قسمتی از متن کتاب-