در دفتر کار خود نشسته بودم، به صندلیام لَم داده و از پنجره به ذرات درشت برف، نگاه میکردم. تماشای عابران پیاده که از شدت سرما بدنهای خود را جمع کرده و با شتاب بیشتری گام برمیداشتند، برایم لذتبخش و دلپذیر بود. نمیدانم چرا آن روز آرامش غریبی حس میکردم. شاید علتش این بود که به منشیام گفته بودم هیچ ارباب رجوعی را نپذیرد و حتی تلفنها را هم وصل نکند. تصمیم داشتم فصل آخر کتابی را که از چند ماه قبل شروع به نوشتن آن کرده بودم، به پایان برسانم. کسانیکه با قلم سر و کار دارند میدانند که پایان داستان بسیار مهم و تأثیر برانگیز است.
شب گذشته تصمیم گرفتم تمامی ذهنیات خود را ابتدا برروی کاغذ بیاورم تا بتوانم بهترین را انتخاب کنم. خودکارم به سرعت برروی کاغذ پیش میرفت و هر آنچه در ذهنم نقش بسته بود را به رشتهی تحریر درمیآورد.