لیونتال دستکم در یک مورد اشتباه میکرد. هیچ تردیدی نیست که آن «گروه کوچک آدمهای بینشان» (در اینجا «بینشان» را باید به معنای لفظی آن همچون نامرئی در نظر گرفت، یعنی آنچه نمیتواند ادراک شود) همچنان کارهایی بر دوش تاریخدانان خواهند گذاشت. آپوریای آشویتس، در حقیقت، همان آپوریای دانش تاریخی است: یک عدم تقارن میان واقعیتها و حقیقت، میان راستآزمایی و درک.
برخی میخواهند خیلی زیاد و خیلی سریع بفهمند؛ آنها برای همهچیز توضیحهایی در آستین دارند. برخی دیگر از فهمیدن سر باز میزنند؛ آنها فقط رمز و رازهایی بیارزش ارائه میکنند. تنها راه پیشروی در وارسی فضای میان این دو گزینه نهفته است. افزون بر این، دشواری دیگری نیز باید لحاظ شود، که بخصوص برای آن کسی مهم است که متنهای ادبی یا فلسفی را مطالعه میکند. بسیاری از شهادتها ـ چه از آنِ جلّادان و چه قربانیان ـ برآمده از زبان مردم عادیاند، همان آدمهای «بینشان» که آشکارا اکثریت غالب ساکنان اردوگاه را تشکیل میدادند. یکی از درسهای آشویتس این است که درک ذهن یک شخص عادی بسیار سختتر از درک ذهن شخصی چون اسپینوزا یا دانته است. (بحث هانا آرنت در مورد «ابتذال شر»، که اغلب بد فهمیده شده است، نیز باید به همین معنا درک شود.)
برخی خوانندگان شاید دلسرد شوند که ببینند اندک چیزی در این کتاب هست که پیشتر در شهادتنامههای بازماندگان نبوده است. این کتاب، در قالب کنونیاش، نوعی شرح همیشگی بر شهادت است. پیشرفتن از راهی دیگر ممکن به نظر نمیرسید. در یک نقطۀ معین، روشن شد که شهادت در کنه خودش شکافی ذاتی دارد؛ بهعبارت دیگر، بازماندگان به چیزی شهادت دادند که شهادتدادن به آن ناممکن است. در نتیجه، شرحنویسی بر شهادت بازماندگان لاجرم به معنای بازجویی این شکاف یا، به بیان دقیقتر، تلاش برای گوشدادن به آن بود. گوشسپردن به چیزی غایب برای این نویسنده کاری بیثمر از آب درنیامد. این کار، فراتر از هرچیز، برچیدن تقریباً همۀ آن آموزههایی را ضروری ساخت که، از زمان آشویتس، به نام اخلاق مطرح شدهاند. چنانکه خواهیم دید، تقریباً هیچیک از آن اصول اخلاقیای که زمانۀ ما معتبر میانگاشت از این آزمون تعیینکننده سربلند بیرون نیامدند، نوعی اخلاق آزموده بر اساس آشویتس.