پدرم پزشکیار بود. همهکارۀ بیمارستان. آن زمان، حوالی سالهای۱۳۳۰ را میگویم. نه پرستار به اندازۀ کافی بود و نه پزشک. چه رسد به پزشک متخصص. بیمارستان خمینیشهر، سِده آن زمان، کارش را با پدر من شروع کرد. یک پزشکیار بود و یک بیمارستان؛ یک بیمارستان بود و کل جمعیت خمینیشهر و اطراف. همۀ بار رسیدگی به بیماران روی دوش او بود. همین بود که مجبور شد از نجفآباد به اصفهان بیاید و در خیابان صارمیه خانه بگیرد. صارمیه به خمینیشهر نزدیکتر بود. آن موقع پدرم تازه ازدواج کرده بود. من توی همین خانه به دنیا آمدم: سال ۱۳۳۳. اسمم توی شناسنامه محمد است؛ ولی همه بهزاد صدایم میکنند. یک سال بعد هم برادر کوچکترم، مسعود، به دنیا آمد. خیلی با هم مأنوس بودیم. هم شیطنتها و بازیگوشیهایمان زبانزد اطرافیان بود، هم هوش و استعدادمان.
دورۀ ابتدایی را توی دبستان کورش گذراندم. جزو مدارس ملّی بود. مثل مدارس غیرانتفاعی حالا. پدرم خبر نداشت. وضع مالی خوبی نداشتیم و من نمیخواستم برایش دغدغه درست کنم. ده تا تکتومانی هزینۀ ثبتنامش بود. پولتوجیبیهایم را جمع میکردم و یک تومان یک تومان به مدرسه میدادم. مادرم هم گاهگداری که دستش باز بود، کمکم میکرد. تحصیلکرده بود. دیپلمداشتن توی آن سالها خیلی ارجوقرب داشت، بخصوص برای دخترها. در امتحان آموزشوپرورش قبول شده بود؛ ولی بعد از ازدواج، پدرم اجازه نداده بود کار کند. گفته بود: «من که هیچوقت نیستم. یه نفر باید بالا سر این بچهها باشه.» مادرم آمد مدرسهام را دید و رضایت داد ثبتنام کنم. مدرسۀ دولتی کنار خانهمان را هم دیده بود. یکیدو ماه اول آنجا میرفتم. معلم میآمد سرکلاس. میگفت دفترهایتان را درآورید و از روی این درس رونویسی کنید و میرفت تا دو ساعت بعد. برعکس، مدارس ملی خیلی خوب رسیدگی میکردند.