در این روزهای پاییزی، در این روزهایی که چشمپزشکها زیاد شدهاند، آقای دکتر بیکار و کممریض شده. صبحهای زود که بچهها دارند میروند مدرسه، او میآید کنار درِ چوبی زردشدهی بزرگ، لابهلای مغازههای پاساژطلا، میایستد و چارباغ را تماشا میکند. درختها کمپشتتر شدهاند. به فیروز وحدت میگوید «نمیشناسمشون. مُردهند؟»