انگار مقدر شده بود که قادر عذاب بکشد؛ چشمهای خیالانگیز زنِِ رؤیاهایش خواب و قرار از کفَش ربوده بوند. یک سال از آن شب میگذشت؛ شبی که آن خیال در خواب بر او گذشته و این کابوس آغاز شده بود و اکنون کار طافتفرسای هرروزه پای دار قالی، در مقابل بیخوابیها و کابوسهای هر شبش، تنها پاداشی بود که نصیبش میشد. دیگر سرفههای خشک زنش ثریا نگرانش نمیکرد و لکنتزبان دختر یکییکدانهاش، ترنج، رنجش نمیداد. زندگیاش تلاشی بود بیهوده در زمینگذاشتن بار تصویری که ماهها بر شانههای ذهنش سنگینی میکرد. هر گرهای که به دار قالی میزد به این امید بود که پس از پایان بافت، صورت زن رؤیاهایش بر جان قالی نقش بندد، شاید که روحش قرار بگیرد و دمی بیاساید.