تمام راه از هیچکدامشان صدایی در نمیآمد. هومان با زخم روی دستش بازی میکرد. خون پخش میشد و انگشتش رنگ میگرفت. دوباره زخم را فشار میداد و خون میزد بیرون و پخشش میکرد روی انگشتش. راویار دستش را گرفت و دستمال رویش گذاشت. دستش را نگه داشت توی دست خودش. به مغازه که رسیدند، هیوا کرکره را پایین کشید. نگاهشان کرد، آرام گفت: «خوب شد همراهمان نبود شوان.» فرستاده بودنش دنبال اَسپَنیار. گفته بودند تمرین کند تا بازی اصلی. هر سه برگشتند خانه. حوصلهی ماندن در مغازه را نداشتند. میدانستند مادر شوان حالش خوب نیست؛ اما تا آن روز ندیده بودند. همیشه توی خانه بود. حتی وقتی بابای شوان زنده بود. شوان هم توی خانه بود و نمیگذاشتند بیرون بیاید که پیش مادرش باشد. خواندن و نوشتن را هم توی خانه یادش داده بودند. زنهای همسایه بهش سر میزدند، کارهایش را میکردند و غذا برایش میآوردند. پدر و مادر شوان و صادق هر سه از بمباران شیمیایی حلبچه گریخته بودند. صادق میگفت شما جنگ را به چشمتان ندیدهاید. برای در آوار مانده، برای آن که میگریزد تا ساعتی بیشتر زنده بماند، آب خالی مانند غذایی است که پادشاهی در قصرش میخورد. ساعتی که از مرگ خلاصی و یا فکر میکنی قدمی دورتر شدهای، انگار نشستهای و نوکرها بادت میزنند. گرسنگی و تشنگی در جنگ معنا میدهد. صادق کم نمیآورد. هر کاری میکرد که عقب نکشد، که سرپا بماند. بیش از همه حواسش به شوان بود و ازشان قول گرفته بود که مراقبش باشند. شوان ساده بود، شاید کمی هم کمهوش. همهچیز باورش میشد و سخت میشد به او بقبولانی که بعضی چیزها جدی نیستند، مثل پای عقب قاطر. میگفتند بهخاطر تأثیر بمباران روی مادرش است که شوان اینجوری شده. شوان چند سالی بعدِ بمباران شیمیایی به دنیا آمده بود. آمدن شوان هم حال مادرش را بهتر نکرده بود.