دلنوشتههای جذاب و احساسی
نمیدانم چه شد اما ناگهان خودم را در میان دود ماشین خیابانها پیدا كردم ...
هوا کمی سرد بود ، ولی دوستش داشتم ...
فقط راه میرفتم ...
راه میرفتم ....
دلیلی برای ایستادن نداشتم همانطور که دلیلی هم برای راه رفتن نداشتم ...
ولی میدانستم که در آن لحظه نیازی مبرم به رفتن دارم! راه بروم و در افکارم غرق شوم ....
دلم میخواست غرق شومم ولی باز دست و پا میزدم برای نجات!دلیل این دست و پا زدن چه بود ؟