روزی روزگاری پیرمردی در ساحل زیبایی زندگی می کرد. تعداد ماهی هایی که پیرمرد هر روز صید می کرد آنقدر زیاد بود که آنها را با حیواناتش تقسیم می کرد. او یک سگ زیبا به اسم بولی و گربه ی سیاه و شرور به اسم سرزینا داشت.
پیرمرد تشنه بود، با صدای بلند سگ اش را صدا می زد؛ بولی، مقداری آب برایم بیاور. بولی به سرعت دوید و با یک لیوان آب برگشت...
-از متن کتاب-